پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

اولین شب یلدایی وجود نداشت

عزیزهای دل من، اصلا نمیخواستم که حرفی از شب یلدا بزنم اما دیدم همه ی مامان ها از اولین شب یلدای نی نی هاشون کلی عکس گذاشتن و خاطره نوشتن با خودم گفتم شاید وقتی بزرگ شدید این سوال براتون پیش بیاد که چرا شما چیزی از اولین یلداتون ندارید . متاسفانه باید بگم که امسال بدترین شب یلدای عمرم بود چون هرسال همه خونه ی مادرجون مهربونم جمع می شدیم و کلی خوش میگذشت اما امسال مادرجون رفته بود پیش خدا و خونش سوت و کور بود . از خدا سپاسگزارم که شما دوتا را به من داد وگرنه هم من و هم مامان نازی از غصه دق میکردیم . نمی خوام بیشتر از این توضیح بدم چون خیلی ناراحت کنندست . قدر بزرگترهاتونو بدونید و باهاشون مهربون باشید که بزرگترها واقعا نعمت...
23 دی 1390

جوانه های دندان پارسا

روز شنبه ١٧ دی ماه ١٣٩٠ متوجه شدم که پارسای عزیزم پس از کلی اذیت شدن و درد کشیدن یک دندون کوچولو تو دهنش رونمایی کرد ؛ کلی خوشحال شدم و ذوق کردم . مبارک دندوناتون باشه عزیزای دل مامان عاااااااااااااااااشقتونم . چندتا عکس از دندونای هردوتون میذارم توی ادامه مطلب :                     مروارید کوچک پارسای عزیزم :  و دوتا مروارید های آریسای عزیزم : ...
23 دی 1390

شروع بازی های دونفره

عشق های مامان حالا دیگه کاملا همدیگه را میشناسین و برای دیدن همدیگه کلی ذوق میکنید .بعضی وقتا دوتاییتونو میذارم روبروی هم و کلی با هم حرف میزنید و بازی میکنید ، ناگفته نمونه که یک دفعه میون بازی کردنتون جنگ جهانی سوم برپا میشه برای دیدن عکس ها به ادامه ی مطلب بروید ........ اینجا اول بازیه و دوتامون خوشحالیم : این هم از نمای بالا از اینجا بود که جنگ جهانی شروع شد : و اینجا بود که مامان مجبور شد یکی یکی و به نوبت بذارتتون توی زمین بازی تا بازی کنید : اما آریسا هم میخواست با داداشش بازی کنه به همین دلیل عزمشو جزم کرد و به راه افتاد : ...
16 دی 1390

اولین موفقیت

گلدونه های من دیگه کم کم دارین چهاردست و پا میشین و برای حر کت کردن و به یک هدف مشخص رسیدن  تلاش میکنید ، در اینجا من عروسک هاتون را هدف  قرار دادم . امیدوارم در همه ی مراحل زندگیتون موفق باشید و به اهدافتون برسید . این عکس ها سند اولین موفقیت شماست . لطفا به ادامه مطلب بروید......   این آقای محترم حوصلشون سر رفته و دارن فکر می کنن : بعد مامان عروسکمون را بهمون نشون میده و با فاصله ی کمی میذاره نزدیکمون و تلاش ما شروع میشه خواستن توانستن است ، آفرین پسرررررررررم حالا نوبت آریسا خانم گل گلیه : اینجا حوصلمون سر رفته و مامان عروسک را تکون میده و...
14 دی 1390

جوانه های دندان آریسا

دختر قشنگم ، چندوقتی بود که  توی خواب ناله های سوزناکی  میکردی و دل مامان و بابا با شنیدن اون ناله ها کباب می شد . بردمت دکتر ولی دکتر گفت بعضی بچه ها توی خواب ناآرام هستند و باید قبل از خواب چندقطره استامینوفن بهت بدم . صبح روز یکشنبه 4 دی ماه 1390 مثل همیشه چشمای قشنگت را همراه با لبخند شیرینت بازکردی و من دیدم یک چیز سفید توی دهنت هست ، ترسیدم و فکر کردم دستمال کاغذی را کردی توی دهنت اما وقتی اومدم نزدیک تر دیدم ای جاااااااااااااااان دوتا دندون کووووچوووولو جوونه زده روی لثه های فسقلیت ، خییییلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد که  فهمیدم دلیل ناله هات چی بود . پارسا که بیدار شد سریع تو دهنش...
14 دی 1390

شش ماهگی

فرشته های کوچولوی من سلااام بالاخره شما شش ماهه شدین روز به روز شیرین تر میشین و کارهای بامزه انجام میدین . به دلیل اینکه هوا آلوده بود و تعطیل رسمی اعلام شده بود نبردمتون واکسن شش ماهگیتونو بزنید و قرار شد با سه روز تاخیر بریم تا انشاالله هوا بهتر بشه و ریه های کوچولوتون آسیب نبینه . این روزها آریسا خیلی آواز میخونه و سر و صدا میکنه و خوابش هم خیلی کمه اما پارسا خیلی آروم و پرجنب و جوشه وقتی سرشو میذارم رو بالشت دو دقیقه بعد 180 درجه چرخیده  و مرتب داره پاهاشو تکون میده تا اینکه خودش خسته میشه و خوابش میبره . اون وقته که آوازهای آریسا خانم  باعث مردم آزاری میشه و من مجبور میشم خانم را بذارم توی کریرشون و بیارم توی آشپز...
1 دی 1390

چهار ماهگی

عزیزهای من سلااااااااااام دیروز واکسن چهارماهگیتونو زدین و جیگر مامان کباب شد وقتی صدای گریه های سوزناکتونو میشنید . وقتی اومدیم خونه هردوتون بی حال شدین و خوابیدین و مامان مرتب پاهاتونو کمپرس سرد میکرد اما بعد از دو ساعت بیدار شدین و بی تابی میکردین و پاهای کوچولوتونو تکون نمیدادید . نمیدونم چی شده بود که اوضاع دل و رودتون هم به هم ریخته بود بخصوص آریسا که جیغ میزد و گریه های وحشتناکی میکرد اما متاسفانه دکترتون خارج از کشور بود و بهش دسترسی نداشتیم بالاخره با داروهایی که قبلا دکتر داده بود و با کمک مامان نازی و خاله نوشین آروم شدین و مثل دوتا فرشته خوابیدین و من و بابا پیمان تا صبح بالای سرتون چرت میزدیم و تبتونو کنترل میکردیم . امرو...
2 آبان 1390

مادربزرگ مهربونم

سلام گلدونه های من عزیزای من مادربزرگ مهربونم از بین ما رفت . توی بارداریم همیشه میگفت از خدا خواستم بچه های تو را ببینم و بمیرم و وقتی شماها به دنیا اومدین خیلی خوشحال بود و خیییییییلی برای شماها زحمت کشید.همیشه وقتی چیزی را داریم قدرشو نداریم اما وقتی از دست رفت تازه متوجه میشیم خدا چه نعمت بزرگی بهمون داده بود و قدرشو ندونستیم . همیشه یادتون باشه به بزرگترها احترام بذارین و دلشونو نشکنین اونا خیلی عزیز و دل نازکنن و خیلی زود دلشون میشکنه . حرف  زیاد دارم اما حالم اصلا خوب نیست و از طرفی هم دلم نمیخواد بعدها با خوندن این مطلب دلتون بگیره و ناراحت بشین . خدای مهربون مادربزرگ را رحمت کن . آمین مادربزرگ همیشه...
9 مهر 1390