پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

زاینده رود زنده شد

سلام فرشته های کوچولوی من خداراشکر زاینده رود دوباره زنده شد و همه ی مردم  اصفهان را خوشحال کرد . سراسر مسیر رودخانه مردم اومده بودن و جاری شدن دوباره زنده رودشون را جشن گرفتند . واقعا که این رود روح و جان اصفهان است، وقتی خشک بود غم و اندوه شهر و مردمش را گرفته بود . امیدوارم این آب جاری بمونه و دیگه هیچ وقت خشک  شدن زاینده رود زیبامون را نبینیم . من از فرصت استفاده کردم و شماها را بردم کنار رودخونه و چندتاعکس گرفتم . شماهم با دیدن آب خیلی خوشحال شدین اما به سختی تونستم عکس بگیرم یعنی 300 تا عکس گرفتم تا از توش باز این چندتا بدنشدن . اما آریسا به هیچ عنوان نمیذاره موهاشو گیره یا کش بزنم ، گاهی میگم برم موهاشو ...
15 آبان 1393

اولین سینما ( فیلم شهر موشها )

سلام به دوتا جوجه ی پاییزی  عزیزم در سن سه سال و پنج ماهگی برای اولین بار همراه مامان نازی ، غزل و مامانش  به سینما رفتیم  برای تماشای فیلم " شهر موشها " . خیلی محیطش براتون جذاب بود ، قبلش من کلی آمادتون کرده بودم و راجع به سینما براتون  توضیح داده بودم که یه جای بزرگه با کلی صندلی و یه پرده ی بزرگ که روش فیلم نشون میده و موقع شروع شدن فیلم چراغها خاموش میشه که بهتر بتونین اون پرده را ببینید اما از زمان ورود به سینما ،  سوال ها و  چراها شروع شد تا حالا تو عمرتون اینقدر دستشویی نرفته بودین که موقع پخش این فیلم رفتین از این صندلی به اون صندلی میرفتین  دل مامان ب...
6 آبان 1393

سه سال و چهارماهگی

کنجدای من سه سال و چهارماهگی تون مبارررررررک در این ماه ، ماه مدرسه ، نمیدونید چه با من کردید همچنان آریسا صبح ها با گریه از خونه میاد بیرون و میگه نریم مهد کودک ، دیگه نمیدونم چیکار کنم ، کلی وقت و هزینه برای مشاوره و حل مشکل اضطراب جدایی از مادر براش صرف کردم ، کلی کتاب خریدم و مطالعه کردم  اما فایده نداشت . مدیرتون میگه نگران نباش بچه های باهوش معمولا دیر اعتماد میکنند و من فقط به همین دلخوشم وگرنه بچه های دیگه را که میبینم چقدر اشتیاق دارن و خوشحال میدون میرن توی مهد پیش خودم فکر میکنم نکنه من یه جای کار ، اشتباه کردم ؟؟؟ نکنه تقصیر منه ؟؟؟ نکنه من کوتاهی میکنم ؟؟؟ و هزاران فکر دیگه .......... پارسا م...
23 مهر 1393

سفر به شمال (مهرماه 1393)

عشقک های من سلام قرار بود اول مهر بریم شمال اما چون دسته جمعی میخواستیم بریم و تعدادمون زیاد بود جور نشد و تاریخش افتاد به دهم مهر . رفتیم تهران و شب اول برای پدرجون و باباپیمان جشن تولد گرفتیم و فردا صبحش همه با هم به سمت رامسر حرکت کردیم . توی راه خیلی خوش گذشت ، شما هم که اصلا تو ماشین خودمون نبودین همش تو ماشین پدرجون  یا خاله نوشین بودین . تشک تخت آریسا را گذاشتیم روی صندلی عقب ماشین . براتون یه اتاق درست شد کلی ذوقشو کردین . موقع خوابیدن هم خیلی راحت بودین اما ترجیح میدادین تو ماشینای دیگه باشین   جاده چالوس - پارسا آریسا را میکشید عقب و حرص میخورد. میگفت  آریسا نرو جلوتر چنگت میزنه هااا اما کو گوووش شنو...
23 مهر 1393

تولد پدرجون و باباپیمان

سلام گل گلی های مامان این ماه تولد دوتا از عزیزترینهام یعنی پدرمهربونم  و همسر عزیزم بود و ما به دلیل اینکه میخواستیم خاله نوشین و همسرشون هم حتما در جشن ما حضور داشته باشن جشن هر دو تولد را یکجا و در تهران منزل خاله نوشین برگزار کردیم . قرار بود با خاله ها و دخترخاله هام بریم شمال و همه یک روز زودتر  برای گرفتن تولد رفتیم تهران . دست خاله نوشین و عمو محمد دردنکنه همه چیز خیلی عالی برگزار شد و  به همه خوش گذشت .  خیلی زحمت کشیدن ، از همینجا از هردوشون باز هم یک دنیا تشکر میکنم برای پیمان عزیزم و پدرجون هم بهترینها را آرزو میکنم امیدوارم همیشه شاد و سلامت و در پناه خدای مهربون باشند . عکسااااااااااااا ...
23 مهر 1393

چند عکس با دوربین جدیدمون !!!

امروز جمعه بود و من از صبح دارم با منوهای دوربین کار میکنم و عکس میگیرم ، من واااااقعا عاشق عکاسی هستم   چند تا از عکس ها هم مربوط به مهمونی دیشب خونه ی دخترخالمه  پارسای عزیزم فققققط مشغول شیطونی بود و نذاشت ازش عکس بگیرم  این عکس را میذارم که در آینده نگه چرا فرق گذاشتی و از من عکس نگرفتی  شب مهمونی  ...
4 مهر 1393

دوتا خبر خوب و هفته اول مهدتون !!

سلام گلای قشنگم اول دوتا خبر خوب دارم ، یکی اینکه ماشین پسرداییم پیدا شد ، البته تا تونستن قطعات ماشین را باز کردن و وسایل داخلش هم بردن اما خب خداراشکر خودش پیدا شد . دوم اینکه یه دوربین عالی خریددددددم ، دست آقا دزده برامون خوب بود و اما مهدتون ای داد و بیداد از دست این آریسا خانم که اینقدر به من وابسته بود و نمیدونستم  . این هفته من هم همراه شماها به مهد رفتم ، برای من یه صندلی میذاشتن دم در کلاس تا شما منو ببینید و توی کلاس بشینید اما هفته ی آینده دیگه از این خبرا نیست ، باید بمونید دیگه . به من گفتن باید بری تا عادت کنند . پارسا مشکلی نداره اما وقتی آریسا گریه میکنه پارسا هم شروع میکنه...
4 مهر 1393

اولین روز مهد کودک

سلاااااااااااام طاقت این سکوت را نداررررررم  جاتون خیلی تو خونه خالیههههههه شیرین زبونی ها و غرغر کردنا و بازی کردنتون جلو چشممه   من بچه هامو میخوااااااااام    معمولا روز اول مهر بچه ها گریه میکنند ، کار ما برعکس شده ، من اومدم خونه دارم گوله گوله اشک میریزم امروز سه شنبه اول مهر بود ولی شماها سومین روزی بود که به مهد میرفتین چون از اول هفته  روزی یک ساعت بردمتون تا با محیط و خاله ها آشنا بشید . اتفاقا خیلی هم خوب بود چون امروز راحت تر رفتین تو کلاس . دو روز گذشته من توی دفتر مهد مینشستم ، آریسا هم میومد کنار من مینشست و نمیرفت تو کلاس مثل همیشه دست به دامن مامان نازی شدیم و امروز یک ساعت...
1 مهر 1393

یونیفرم های مهد کودک

سلام عشقای من  لباس های مهدتون را گرفتیم ، من بیشتر از شماها ذوق دارم   . قربونتون برم چه زود بزرگ شدین  اون ژستاتون تو حلقققققققققققققم  ...
30 شهريور 1393