آخرین جمعه و اختتامیه تابستان 93
سلام نفس های من
آخرین جمعه ی تابستان هم رسید و ما باز هم در باغ بودیم . خیلی خوش گذشت . ناهار هم مهمون شوهرخالم بودیم بابت ماشین جدید که خریدن و موهایی که بر روی سر مبارکشون کاشتند . خیلی عالی بود شماها تا تونستین بازی کردین ، حدودا یک کیلو گردوی تازه چیدین و خوردین !!! برای اولین بار بلال هم خوردین و خیلی دوست داشتین به قدری که من سهم خودمم دادم به شماها نوش جونتون ، لذت میبرم وقتی میبینم یه خوراکی را با اشتها میخورین . منم همش تو استخر بودم و به شیطونی آخه کودک درونم خیلی فعال شده بود
یه اتفاق بد دیگه هم افتاد : چند روز پیش ماشین پسردایی عزیزم را دزدیدن ، خیلی ناراحت شدیم . خیلی پسرمظللومیه ، قلبم آتیش گرفت . حالا شاینا را چطور مهد ببرن و بیارن ؟؟؟؟ الهی بمیرن این دزدا مه میان حاصل زحمت مردم را میبرن .........انشاالله که پیدا شه . قرار شد اگه پیدا بشه یه باغ دیگه ناهار مهمون دایی جونم باشیم
بریم سراغ عکسای باغ .............
ای داد و بیداد از این تکنولوژیییییییییییی ، تبلت هم نداشته باشید ، من و بابا پیمان هم که بازی تو گوشی هامون نصب نکنیم آخر توی یه جمعی که میریم آویزون این و اونید برای گرفتن گوشی هاشون