سه سال و چهارماهگی
کنجدای من سه سال و چهارماهگی تون مبارررررررک
در این ماه ، ماه مدرسه ، نمیدونید چه با من کردید
همچنان آریسا صبح ها با گریه از خونه میاد بیرون و میگه نریم مهد کودک ، دیگه نمیدونم چیکار کنم ، کلی وقت و هزینه برای مشاوره و حل مشکل اضطراب جدایی از مادر براش صرف کردم ، کلی کتاب خریدم و مطالعه کردم اما فایده نداشت . مدیرتون میگه نگران نباش بچه های باهوش معمولا دیر اعتماد میکنند و من فقط به همین دلخوشم وگرنه بچه های دیگه را که میبینم چقدر اشتیاق دارن و خوشحال میدون میرن توی مهد پیش خودم فکر میکنم نکنه من یه جای کار ، اشتباه کردم ؟؟؟ نکنه تقصیر منه ؟؟؟ نکنه من کوتاهی میکنم ؟؟؟ و هزاران فکر دیگه ..........
پارسا مشکلی نداره اما وقتی میبینه آریسا گریه میکنه اون هم شروع میکنه به گریه کردن و بهونه گرفتن ، آریسا با گریه میگه "مامان آخه اگه تو بری من خیلی دلم برات تنگ میشه " ، من بغلش میکنم و میگم "عزیزم منم دلم برای شماها تنگ میشه اما باید برم کلاس مامانا ، اونجا بچه ها را راه نمیدن مثل مهد شما که مامانا را راه نمیدن . شما چیزای خوب یاد بگیرین منم تو کلاسم چیزای خوب یاد میگیرم ظهر میام دنبالتون برای هم تعریف میکنیم چی یاد گرفتیم " اونوقت آروم میشه و با بغض میگه " باشه من میرم تو حیاط تاب بازی میکنم تا تو بیای دنبالم " و من خوشحاااال که مشکل حل شد ......یه دفعه پارسا شروع میکنه به گریه ......چی شده پارسا؟؟؟ تو دیگه چرا مامان جان ؟؟؟؟........پارسا : آخه من دلم برای بابام تنگ شده .....من : باباااااااااا؟؟؟ دلتنگی بابا این وسط از کجا اومد ؟؟؟ دوباره پارسا را هم بغل میکنم میبوسم و همون حرف هایی که با آریسا زدم را تکرار میکنم . بالاخره هر دو آروم میشن و با بغض با من خداحافظی میکنند
من میام خونه و از فرصت استفاده میکنم ، جاروبرقی را برمیدارم که یه جارو به دلچسب و با آرامش بکشم اما......... جای بچه ها خیلی خالیه عاشق جارو برقی هستند ، وقتی جارو میکنم همش دور و برم دارن با هم بازی میکنن ، روی جارو میشینن ، سیم برقشو جمع میکنن ، خاموش روشنش میکنند ، صورتاشونو میگیرن جلوی اون قسمت از پشت جارو که باد گرم ازش خارج میشه و من همش دارم حرص میخورم و نکنید نکنید میگم و جیغ جیغ میکنم ......حالا خیلی سکووووته ، من تنها اشک میریزم و خونه را جارو میکنم ، یکی نیست بگه دختر جان خودتم به حرص خوردن عادت کردیااااا دیگه تحمل آرامشو نداری ......آخه والااااااااااا
جدیدا قوه تخیلتون به کار افتاده ، داشتید باهم بازی میکردید که آریسا گفت :
واااای پارسا اون میمونه را نگاه کن چه نازه !!
پارسا : کدوم میمونه ؟؟؟ من هینیبینم (نمیبینم)
آریسا : اوناهاش اونجاس نی نیش هم بغلشه ، بیا بریم نینیش را نازی کنیم
پارسا : نی نیش؟؟؟ آخه من هینیبینم ( نمیبینم)
من در درونم :
آریسا شروع میکنه به نازی نازی کردن بچه میموم و بعد پارسا میگه : آره دیدم چقد هشگله (خوشگله) و اون هم شروع میکنه به نازی کردن میمونه
بازم من : عشقای دوست داشتنی مممممممممممممن
چند وقته که صاحب نظر و سلیقه شدین ، دیگه هوا سرد شده ، چند روز پیش شلوار گرمم را پوشیده بودم ، پارسا اومد گفت : مامان این شلوارو کی برات خریده ؟؟ گفتم : بابا پیمان خریده ، گفت : هشگله (خوشگله) ازش خوشم میاد من :
پارسا از مهد اومده و دویده تختشو میگرده میگه : ماماااان پس چرا فرشته ی مهربون برامون جایزه نیاورده ؟
من : پسرم ، هر روز که فرشته ی مهربون جایزه نمیاره . دیگه از بس براتون جایزه خرید پولهاش تموم شد ، دیگه پول نداره
بعد از یک ساعت موقع خوابیدن
پارسا : مامااان من میخوام فرشته ی مهربونو بکشم
من : چرااااااااااااااااااا؟؟؟
پارسا : چون دیگه پول نداره
من : جاااااااااااااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟ خدا به دادمون برسه
بابا پیمان داشت کفشهاشو واکس میزد ، آریسا اومد گفت : باباااااااا داری کفشاتو وایتکس میکنی؟؟ عاشق این کج و کوله حرف زدنتونم
تازگی هم که مستقل شدین و خودتون میخواین غذا بخورین و ماجراها داریم
عشقای مامان صبح که میخوان برن مهد
آریسا ناقلا در مهد ، کیف من را گرفته که من یه موقع یواشکیش نرم
باز هم قرتی بازی
خدا چقققققققققدر به ما رحم کرد .داشتید بازی میکردید و من تو آشپزخونه مشغول بودم .شما کشوهای ویترین اتاقتونو را کشیده بودین بیرون و لباساشو هم ریخته بودین بیرون و دوتایی رفته بودین توی کشو تا دستتون برسه به دسته ی ویترین و به داخلش دسترسی پیدا کنید اماویترین برگشته بود روی شما و خدارا صدهزار مرتبه شکر که به تخت آریسا گیر کرده بود وگرنه .......... من تا نیم ساعت خشک شده بودم و تپش قلب داشتم ،شماها هم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، خوشحاااااااااال بودین که به هدفتون رسیدین
و اما نقاشی های جدید آریسا ، نقاشی های پارسا هنوز درحد خط خطی هست وگرنه اونارو هم میذاشتم
این ها آریسا و پارسا هستند که بچه های خوبی بودن و گریه نکردن ، خاله ی مهد به پیشونیشون ستاره چسبونده ستاره ها برچسب هستند
ایشون هم خاله ی مهدشون هستند با مقنعه
این نقاشی امیررضاست . به پارسا و آریسا گفت چی براتون بکشم ؟ بچه ها گفتند "نمکی" بکش
امیررضا هم از تصورات خودش این نقاشی را کشید . عاشقشم اون هم خیلی شیرینه