سه سال و پنج ماهگی
سلام عشقک های من
سه سال و پنج ماهگی تون مبارررررررررک زندگی ها ی من
ازبس همش دارم بهتون میگم عشقای من ، نفس های من ، هستی های من ، زندگی های من و..... دیگه عادت کردین ، یه دوساعتی که مشغول کار هستم و چیزی نمیگم میاین میگین " مامان من هستی تو ام ؟؟؟ " " مامان من عشقتم ؟؟ " یا پارسا میاد میگه " مامان من عاشقتم "
این ماه هم بد بود و هم خوب . اصلا متوجه نشدم آبان ماه کی شروع شد و کی تموم شد . هفته ی اول که بابا پیمان کمرش درد میکرد و رفت دکتر گفتند یه کیسته و باید سریع عمل بشه ، دستمون حسابی بند بیمارستان و عمل و ... شد . بعد از عمل هم مراقبت های خاص خودشو داشت . بابا نمیتونست رانندگی کنه ودرست بشینه . مسولیت من خیلی بیشتر شده بود . البته مثل همیشه پدر جون و مامان نازی که امیدوارم خدا عمر یک روز شون را صد ساله کنه و همیشه سلامت باشن ما را تنها نذاشتن و همراه من بودند .
بعد از دو هفته که حال بابا پیمان بهتر شد . شماها از این ویروس ها ی اسهال استفراغ و دل درد و بدن درد شدید گرفتید تااااااا همین امروز من و بابا هم از شماها گرفتیم ، همش مریض بودیم و مهد هم نرفتین حالا هم مامان نازی گرفتند!!
خوبی این ماه هم این بود که زاینده رود دوباره پرآب شد و شور و نشاط به شهرمون بازگشت . 30 مهر تولد غزل بود و کلی خوش گذشت و دوروز رفتیم تهران خونه خاله نوشین شماها آتیش سوزوندین
و اما از گل واژه های این ماه :
1 – مامان نازی برامون اسفناج پخته و آورده بودن ، پارسا میخواست بخوره گفت ماست هم بیار .
من گفتم مامان جان اسفناج را نباید با ماست بخوری .
پرسید چرا ؟؟
گفتم چون آهنش از بین میره
در آخراسفناج را نخوردین !!! پلو آوردم بخورید ، ماست هم آوردم ....
پارسا گفت مامان ماست نیار ،
گفتم چرا ؟؟؟
گفت چون آهنگ غذا میره
من :
اسفناج :
آهنگ غذا :
2 - عمل بابا پیمان را جز پدرجون و مامان نازی به دلایلی به کسی نگفته بودیم . روزی که برای کشیدن بخیه های بابا پیمان رفته بودیم بچه ها را گذاشتم پیش مامان نازی که شما را برده بودن خونه خاله جونم همه اونجا بودن . سراغ ما را گرفته بودن پارسا گفته بود " بابام خورده زمین کمرش خون اومده اوخ شده ، حالا هم مامانم بابا را برده پانسمانشو عوض کنه " . ای دل غافل که حواسمون به این وروجکای صادق و پاک نبود ، فرشته ها دروغ بلد نیستن . خلاصه لو رفتیم
3 - رفته بودم آریسا را ببرم دستشویی ، یه دفعه پارسا دوید اومد با هیجان تموم و چشمای گرررررررد گفت
" مامااااان مامااااان غذا را کور کردم " .
گفتم چیکار کردی ؟
گفت : عالمه ممک ریختم
منم بدو بدو رفتم تو آشپزخونه دیدم ای داد و بیداد کل ظرف نمک توی جا ادویه ای را وارونه کرده تو خورش ، خودشم فهمیده نمک که زیاد باشه غذا کوووور ( شور) میشه خلاصه جاتون خالی پلو با تن ماهی خوردیم
4 - الان توی سنی هستید که تخیلاتتون قویه و گاهی چیزایی تعریف میکنید یا بازیهایی میکنید خیلی تخیلی و قشنگ و من فقط میشینم تماشا میکنم و لذت میبرم . مثلا پارسا میگه من با ببره جنگیدم . چند روز پیش آریسا یه روسری شالی انداخته بود رو سرش شبیه نخودچی شده بود ، یه کیف دو برابر قد و وزن خودش هم گرفته بود دستش و شده بود مامان من و پارسا . یعنی باهم اومده بودیم باغ وحش ،
به من گفت " وااای میمونه را نگاه کن چقدر نازه ، آخی بچه ش هم بغلشه "
منم گفتم : آخیی آره خیلی نازه بچه ش چه کوچولو و شیطونه
پارسا میگفت : کووووووووو من هنیبینم ( نمیبینم) .
خیلی ناراحت بود که چرا ما میبینیم و اون نمیبینه ، خیلی سخت بود . نمیدونستم چیکار کنم . به کدومشون بگم تو درست میگی ؟؟؟ در نهایت برای پارسا توضیح دادم که ما داریم بازی میکنیم مثلا الان تو باغ وحشیم . تو باید باغ وحش را توی ذهنت تصور کنی و......
5 – عاشق قلم و استخون هستید . هرموقع باباپیمان گوشت میخره من قلم و استخوناشو همون روز براتون درست میکنم که بخورید . آریسا تند تند همه ی قلم هاش را خورد و بعد به پارسا گفت :
پارسا یعنی من پیشی تو هستم باشه ؟
پارسا گفت : باشه
آریسا : میو ، میو ، من گرسنمه ، میو میو
الهی بمیرم پارسا ی مهربونم هم تند تند استخونا و قلمهاش را میذاشت دهن آریسا
گفتم : اااااااا آریسا برو تو دیگه سهمتو خوردی اونا برای پارساست
پارسا عصبانی شد و گفت : اااااااااا مموشی منو دعوا نکن گناه داره داره غذا میخوره
من :
آریسا :
قلم و استخون ها :
6 – براتون پتوی یک نفره سیندرلا و اسپایدرمن خریدم . گفتم باید تو تخت خودتون بخوابید تا پتوها را بندازم روتون ، هرکی اومد پایین خوابید پتو بی پتو . پارسا شروع کرد به لج کردن و گفت من اصلا این پتو را نمیخوام من انگری بردز میخوام و .... آریسا گفت : پارسا مگه ندیدی آقاهه چی گفت ؟ انگری بردزه جنسش خوب نبود ، زبر بود . ببین این پتوت چقدر نرمولی و گرمه شبیه اون عروسکیه که داری ، سی دیش هم داری ، هرکسی باید تخت خودش بخوابه ببین منم تخت خودم خوابیدم و ........خلاصه پارسا توسط آریسا خانم قانع شد که سرجای خودش بخوابه و پتوشو دوست داشته باشه اماااااااااا امااااااااا بعد از دو دقیقه ، آریسا آروم سرشو از تو تختش آورد بیرون وبا چشمایی که تو اون تاریکی برق میزد به من نگاه کرد و خیلی آهسته گفت : مامااااان من میخوام بیام پایین پیش تو بخوابم
ای ناقلاااااااااااااااااااااااااا
7 - آریسا به پارسا میگه پارسااا من کلی عکس تو موبایلم دارم ، میخوای برات وایبر کنم ؟؟؟؟؟
8 - مشغول بازی و به هم ریختن کابینتا بودین . همه ی کاسه بشقاب ها و قابلمه ها وسط سالن بود که یه دفعه حال آریسا بد شد و استفراغ کرد ، پارسا گفت : الهی بمییییرم آرسا چرا حالت مریض شد ؟ من آریسا را بردم دستشویی وقتی اومدم بیرون پارسا به یه بلوز شلوار و زیرپوش وایساده بود پشت در ، گفت بیا مامان براش لباس آوردم لباساشو عبض ( عوض) کن ، کثیف شدن .
آریسا حالش خیلی بد شد و دل درد شدید گرفت ، میگفت بشین کنار من و دل منو ماساژ بده دلم درد میکنه . گفتم ببینید خونه را چیکار کردین . حالا من دل تو را بمالم کی خونه را جمع کنه ؟؟؟ الان اینا میشکنه میره تو دست و پاتون بعد هم بابا میاد دعوامون میکنه میگه مگه من نگفتم دیگه کسی سرکابینتا نره . پارسا گفت : مامان تو دل آریسا را بمال دلش درد نگیره ، من همه ی اینارو جمع میکنم . الهی قربون پسرم بررررررررم که اینقدر مهربونه . پارسا همه ی ظرفارو جمع کرد ومرتب چید سرجاشون و آریسا حالش اینقدر بد شد که تا ساعت 12 شب تو کلینیک بودیم
گل واژه ها :
آریسا :
بوقلمون : قلمو
پیش بند : شیک بند
پارسا :
تفنگ : پفنگ
نون خشکه : نون شوخته
تولد غزل - آریسا و پارسا با پسرعمه های دوقلوی غزل علی و عرفان
آریسا خانم با تیوپ بعد از عمل بابا پیمان ....زندگی نداریم دیگه ما
گواش یک بار مصرف دیده بودین ؟؟در عرض چند دقیقه همه ی رنگ ها سیاه شدن
وقتی صدای ماشین بازیافت میاد ......من باید قلبم بیاد تو حلقم
وقتی چیزی را میخواین که از دسترستون خارجه و اجازه ندارین دست بزنید. مامان هم با شناختی که از وروجکا داره بالای کمد را با چسب کارتن محکم چسبونده اما ماشاالله چسب قطره ای هم درمقابل قدرت شما هیچه
عاشق این پوزیشن های نقاشی کشیدنتونم عاااااااااشق
خانم و آقای مهندس دارن مغزتخمه ی آفتابگردان میکنن تو سوراخ جای دستگیره هایی که ما درآوردیم که فسقلا نتونن درکابینت ها را باز کنند
خونه ی خاله نوشین و آریسا خانم و آینه و لوازم آرایش
حتی توی خواب هم رژ دستش میگرفت و میخوابید
این هم پارک کنار خونه ی خاله نوشین که وقتی میریم تهران همش اونجا دارین بازی میکنید