پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

سه سال و پنج ماهگی

1393/8/29 0:54
نویسنده : مامان ندا
1,575 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقک های منمحبتمحبت

سه سال و پنج ماهگی تون مبارررررررررک زندگی ها ی منجشنجشن

ازبس همش دارم بهتون میگم عشقای من ، نفس های من ، هستی های من ،  زندگی های من  و..... دیگه عادت کردین ، یه دوساعتی که مشغول کار هستم و چیزی نمیگم میاین میگین " مامان من هستی تو ام ؟؟؟ " " مامان من عشقتم ؟؟ " یا پارسا میاد میگه " مامان من عاشقتم "

این ماه هم بد بود و هم خوب . اصلا متوجه نشدم آبان ماه کی شروع شد و کی تموم شد . هفته ی اول که بابا پیمان کمرش درد میکرد و رفت دکتر گفتند یه کیسته و باید سریع عمل بشه ، دستمون حسابی بند بیمارستان و عمل و ... شد . بعد از عمل هم مراقبت های خاص خودشو داشت . بابا نمیتونست رانندگی کنه ودرست بشینه . مسولیت من خیلی بیشتر شده بود . البته مثل همیشه پدر جون و مامان نازی که امیدوارم خدا عمر یک روز شون را صد ساله کنه و همیشه سلامت باشن ما را تنها نذاشتن و همراه من بودند .

بعد از دو هفته که حال بابا پیمان بهتر شد . شماها از این ویروس ها ی اسهال استفراغ و دل درد و بدن درد شدید گرفتید تااااااا همین امروز من و بابا هم از شماها گرفتیم ، همش مریض بودیم و مهد هم نرفتین حالا هم مامان نازی گرفتند!!

خوبی این ماه هم این بود که زاینده رود دوباره پرآب شد و شور و نشاط به شهرمون بازگشت . 30 مهر تولد غزل بود و کلی خوش گذشت  و دوروز رفتیم تهران خونه خاله نوشین شماها آتیش سوزوندین

و اما از گل واژه های این ماه :

1 – مامان نازی برامون اسفناج پخته و آورده بودن ، پارسا میخواست بخوره گفت ماست هم بیار .

 من گفتم مامان جان اسفناج را نباید با ماست بخوری .

 پرسید چرا ؟؟

 گفتم چون آهنش از بین میره

در آخراسفناج  را نخوردین !!! پلو آوردم بخورید ، ماست هم آوردم  ....

پارسا گفت مامان ماست نیار ،

 گفتم چرا ؟؟؟

 گفت چون آهنگ غذا میره خندونک

من :تعجب

اسفناج :دلخور

آهنگ غذا :گیج

2 -  عمل بابا پیمان را جز پدرجون و مامان نازی به دلایلی به کسی نگفته بودیم  . روزی که برای کشیدن بخیه های بابا پیمان رفته بودیم بچه ها را گذاشتم پیش مامان نازی که شما را برده بودن خونه خاله جونم همه اونجا بودن . سراغ ما را گرفته بودن  پارسا گفته بود " بابام خورده زمین کمرش خون اومده اوخ شده ، حالا هم مامانم بابا را برده  پانسمانشو عوض کنه " تعجب. ای دل غافل که حواسمون به این وروجکای صادق و پاک  نبود ، فرشته ها دروغ بلد نیستنفرشته . خلاصه لو رفتیمخجالت

3 -  رفته بودم آریسا را ببرم  دستشویی ، یه دفعه پارسا دوید اومد با هیجان تموم و چشمای گرررررررد گفت

 "  مامااااان مامااااان غذا را کور کردم " .

 گفتم چیکار کردی ؟

 گفت : عالمه ممک ریختمراضی

 منم بدو بدو رفتم تو آشپزخونه دیدم ای داد و بیداد کل ظرف نمک توی جا ادویه ای را وارونه کرده تو خورش ، خودشم فهمیده نمک که زیاد باشه غذا کوووور ( شور) میشه  خلاصه جاتون خالی پلو با تن ماهی  خوردیمخطا

4 -  الان توی سنی هستید که تخیلاتتون قویه و گاهی چیزایی تعریف میکنید یا بازیهایی میکنید خیلی تخیلی و قشنگ و من فقط میشینم تماشا میکنم و لذت میبرم . مثلا پارسا میگه من با ببره جنگیدم  . چند روز پیش  آریسا یه روسری شالی انداخته بود رو سرش شبیه نخودچی شده بود ، یه  کیف دو برابر قد و وزن خودش هم گرفته بود دستش و شده بود مامان من و  پارسا . یعنی باهم اومده بودیم باغ وحش ،

 به  من گفت " وااای میمونه را نگاه کن چقدر نازه ، آخی بچه ش هم بغلشه "

منم گفتم  : آخیی آره خیلی نازه بچه ش چه کوچولو و شیطونه

پارسا میگفت : کووووووووو من هنیبینم ( نمیبینم) .خطا

 خیلی ناراحت بود که چرا ما میبینیم و اون نمیبینه  ، خیلی سخت بود . نمیدونستم چیکار کنم . به کدومشون بگم تو درست میگی ؟؟؟ سوالدر نهایت برای پارسا توضیح دادم که ما داریم بازی میکنیم مثلا الان تو باغ وحشیم . تو باید باغ وحش را توی ذهنت تصور کنی و......خسته

5 – عاشق قلم و استخون هستید . هرموقع باباپیمان گوشت میخره من قلم و استخوناشو همون روز براتون درست میکنم که بخورید . آریسا تند تند همه ی قلم هاش را خورد و بعد به پارسا گفت :

 پارسا یعنی من پیشی تو هستم باشه ؟زیبا

 پارسا گفت : باشه

آریسا : میو ، میو ، من گرسنمه ، میو میوزیبا

الهی بمیرم پارسا ی مهربونم هم تند تند  استخونا و قلمهاش را میذاشت دهن آریسا بغلبوس

گفتم : اااااااا آریسا برو تو دیگه سهمتو خوردی اونا برای پارساستشاکی

پارسا عصبانی شد و گفت : اااااااااا مموشی منو دعوا نکن گناه داره داره غذا میخورههیس

من :سکوت

آریسا :خندونک

قلم و استخون ها :تعجب

6 – براتون پتوی یک نفره سیندرلا و اسپایدرمن خریدم . گفتم باید تو تخت خودتون بخوابید تا پتوها را بندازم روتون ، هرکی اومد پایین خوابید پتو بی پتو . پارسا شروع کرد به لج کردن و گفت من اصلا این پتو را نمیخوام من انگری بردز میخوام و .... آریسا گفت : پارسا مگه ندیدی آقاهه چی گفت ؟ انگری بردزه جنسش خوب نبود ، زبر بود . ببین این پتوت چقدر نرمولی و گرمه  شبیه اون عروسکیه که داری ، سی دیش هم داری ، هرکسی باید تخت خودش بخوابه ببین منم تخت خودم خوابیدم و ........خلاصه پارسا توسط آریسا خانم قانع شد که سرجای خودش بخوابه و پتوشو دوست داشته باشه اماااااااااا امااااااااا بعد از دو دقیقه ، آریسا آروم سرشو از تو تختش آورد بیرون وبا چشمایی که تو اون تاریکی برق میزد به من نگاه کرد و خیلی آهسته گفت : مامااااان من میخوام بیام پایین  پیش تو بخوابم دلخورمتفکر

ای ناقلااااااااااااااااااااااااااعینک

7 -  آریسا به پارسا میگه پارسااا من کلی عکس تو موبایلم دارم ، میخوای برات وایبر کنم ؟؟؟؟؟

8 -  مشغول بازی و به هم ریختن کابینتا بودین . همه ی کاسه بشقاب ها و قابلمه ها وسط سالن بود که یه دفعه حال آریسا بد شد و استفراغ کرد ، پارسا گفت : الهی بمییییرم آرسا چرا حالت مریض شد ؟  من آریسا را بردم دستشویی وقتی اومدم بیرون پارسا به یه بلوز شلوار و زیرپوش وایساده بود پشت در ، گفت بیا مامان براش لباس آوردم لباساشو عبض ( عوض) کن ، کثیف شدن .بغلبغلبوس

آریسا حالش خیلی بد شد و دل درد شدید گرفت ، میگفت بشین کنار من و دل منو ماساژ بده دلم درد میکنه . گفتم ببینید خونه را چیکار کردین . حالا من  دل تو را بمالم کی خونه را جمع کنه ؟؟؟ الان اینا میشکنه میره تو دست و پاتون بعد هم بابا میاد دعوامون میکنه میگه مگه من نگفتم دیگه کسی سرکابینتا نره . پارسا گفت : مامان تو دل آریسا را بمال دلش درد نگیره ، من همه ی اینارو جمع میکنم . الهی قربون پسرم بررررررررم که اینقدر مهربونه . پارسا همه ی ظرفارو جمع کرد ومرتب چید سرجاشون  و آریسا حالش اینقدر بد شد که تا ساعت 12 شب تو کلینیک بودیمغمگین

گل واژه ها :

آریسا :

بوقلمون : قلمو

پیش بند : شیک بند

پارسا :

تفنگ : پفنگ

نون خشکه : نون شوخته

تولد غزل - آریسا و پارسا با پسرعمه های دوقلوی غزل علی و عرفان 

آریسا خانم با تیوپ بعد از عمل بابا پیمان ....زندگی نداریم دیگه ما عصبانی

گواش یک بار مصرف دیده بودین ؟؟در عرض چند دقیقه همه ی رنگ ها سیاه شدنمتفکر

وقتی صدای ماشین بازیافت میاد ......من باید قلبم بیاد تو حلقم ترسو

وقتی چیزی را میخواین که از دسترستون خارجه و اجازه ندارین دست بزنید. مامان هم با شناختی که از وروجکا داره بالای کمد را با چسب کارتن محکم چسبونده اما ماشاالله چسب قطره ای هم درمقابل قدرت شما هیچهشاکی

عاشق این پوزیشن های نقاشی کشیدنتونم عاااااااااشقبوسبوس

خانم و آقای مهندس دارن مغزتخمه ی آفتابگردان میکنن تو سوراخ جای دستگیره هایی که ما درآوردیم که فسقلا نتونن درکابینت ها را باز کنند متفکر

خونه ی خاله نوشین و آریسا خانم و آینه و لوازم آرایشکچل

حتی توی خواب هم رژ دستش میگرفت و میخوابیدشاکی

این هم پارک کنار خونه ی خاله نوشین که وقتی میریم تهران همش اونجا دارین بازی میکنید

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

الهام
5 دی 93 21:37
زنده باشن و سلامت الهییی
هانى
14 اسفند 93 13:27
من روانى مهربونى پارسام 😍😍😍😍😍 عزييييزم عاشق جفتشووونم