سه سال و شش ماهگی
نفس های مامان سه سال و نیمه شدین ، مباررررررک مباررررررک
این ماه خیلی سخت گذشت چون مامان نازی و پدرجون که پایه ثابت نیروهای کمکی من هم از لحلظ جسمی و هم روحی بودن مسافرت بودند همزمان بابا پیمان هم تقریبا یک هفته ماموریت بود وبا اینکه خاله هام نذاشتن تنها بمونم و هر روز محبت میکردن و دعوت میکردن شام یا ناهار میرفتم خونه هاشون یا عصرها میومدن خونمون اما باز هم جای مامان بابام خیلی خالی بود و بچه ها همش بهانه میگرفتن و دلتنگی میکردن من خیلی دست تنها اذیت شدم خدا سایشون را از سرمون کم نکنه و حفظشون کنه ، از اون طرف هم که کلا تعطیل ، عیب نداره فقققققققط خداااااااااااااااا
شیرین زبانی ها ی این ماه :
آریسا از مهد اومده میگه : مامااان مامااان بازبست (بازرس) اومده بود تو مهدمون
کلی کار کرده بودم و خسته اومدم نشستم رو مبل ، پارسا اومد گفت مامااان بیا گرگی بازی . گفتم مامان جان یه کم صبر کن من فعلا " پا ندارم " ....با تعجب یه نگاهی به پاهام انداخت و گفت : چرا پا نداری ؟؟؟؟
خیلی شیرین شدین اما اصلا فرصتی رای یادداشت نداشتم و همه را متاسفانه فراموش کردم
حالا بریم عکس ها را ببینیم خاطرات مصور هم داریم
نهر زیبای نیاصرم - عباس آباد
عاشقتوننننم ولی وقتی دارین نقاشی میکشین بیشتر عاشقتوننننننننم
آریساااااااااااااااا ، چطور به اون مغز کوچولوت خطور کرد بری توی کشو و اینجوری به رژ مادرجون دسترسی پیدا کنی ؟
کابینت ها را ریختین بیرون ، تخت دوطبقه واسه خودتون درست کردین
همه ی دستگیره ها را از دست شما باز کردیم اما راهکار پیدا میکنید : (قیچی ابروی من را انداختین زیر کشو و کمد پایینش را باز کردین )
اینم نتیجه ی تلاش هاتون
حمام و رنگ بازی هم داشتیم
نفس های من همیشه سالم باشید