پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

اولین روز مهد کودک

1393/7/1 9:23
نویسنده : مامان ندا
1,214 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااااااااام

طاقت این سکوت را نداررررررم گریهجاتون خیلی تو خونه خالیهههههههگریه

شیرین زبونی ها و غرغر کردنا و بازی کردنتون جلو چشممه گریه من بچه هامو میخوااااااااام گریه 

معمولا روز اول مهر بچه ها گریه میکنند ، کار ما برعکس شده ، من اومدم خونه دارم گوله گوله اشک میریزمگریه

امروز سه شنبه اول مهر بود ولی شماها سومین روزی بود که به مهد میرفتین چون از اول هفته  روزی یک ساعت بردمتون تا با محیط و خاله ها آشنا بشید . اتفاقا خیلی هم خوب بود چون امروز راحت تر رفتین تو کلاس . دو روز گذشته من توی دفتر مهد مینشستم ، آریسا هم میومد کنار من مینشست و نمیرفت تو کلاس مثل همیشه دست به دامن مامان نازی شدیم و امروز یک ساعت مرخصی گرفتند و صبح همراه پدرچون اومدن مهد ، یه کم با آریسا صحبت کردند و در کمال ناباوری آریسا خوشحااال رفت تو کلاسش ، من یه کم بیرون مهد منتظر موندم بعد اومدم یک ربع ساعت هم تو ماشین نشستم و وقتی دیدم همه چی روبراهه اومدم خونه

اصلا همه ی کارها به دست مامان نازی حله ، کورترین گره ها را باز میکنه . الهی همیشه زنده و سلامت  سایشون بالای سرمون باشه و بتونیم زحماتشون را جبران کنیم 

پی نوشت : ده دقیقه بعد از اینکه این پست را گذاشتم از مهد زنگ زدن و گفتن آریسا گریه میکنه بیاین اینجا خطا . من هم سریع رفتم مهد و بعد با هم اومدیم خونه غمگین نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت سوالسوال

پسندها (4)

نظرات (5)

مامان نسی
1 مهر 93 16:52
اول مهر وشروع شدن حكم فرمايي شما تربچه ها در خانه ومدرسه رو تبريك ميگم
مامان ندا
پاسخ
مرسییییییییییییی ما هم به شما و وروجکاتون تبریک میگیم
مامان زهرا
1 مهر 93 23:47
عزیزم ،تا بوده همین طوری بوده .تا وقتی خونه هستن که آتیش میسوزونن وقتی هم که نیستن آتیش به دلمون میزنن .نگران نباش نداجونم تا چشم بهم میزنی ساعتا میگذرن دوباره خونتون لبریز از شادی میشه . خدا مامان مهربون حفظ کنه برات .
مامان ندا
پاسخ
مرسی عزیزم . امیدوارم . ممنونم خدا همه پدر مادرا را حفظ کنه انشاالله
نازی
2 مهر 93 19:27
ای جان بلاخره این دوتا وروجک هم مهد رفتن.آره دیگه سخته کلا.ولی گریه نداره که حالا خوبه ساعتاش کمه.اما ناراحت نباشین درست میشه..
مامان ندا
پاسخ
بله بالاخره رفتن مهد ، انشاالله درست میشه
مامان انیس
7 مهر 93 10:54
آخیی ندا جون دقیقا روز اول مهد رفتن بچه ها منم این حسو داشتم مرتب به مربیشون می گفتم من برم دیگه مشکلی نیست ..... یعنی برم دیگه خونه که اومدم هیچکاری نتونستم بکنم همینجوری نشستم تا رفتم دنبالشون فکر کنم ما بیشتر بهشون وابسته ایم تا اونا نگران آریسا جون هم نباش یواش یواش عادت می کنه باربد هم تا یه مدتی موقع رفتن به مهد گریه می کرد
مامان ندا
پاسخ
دقیقا خودمونم دندمون میخاره . امیدوارم هرچه زودتر عادت کنه
حنا
10 مهر 93 8:40
سلام راستش من جزئ خواننده هاي خاموش وبلاگتون هستم. خيلي عادت ندارم چيزي بنويسم ولي عاشق وبلاگتون هستم آخه منم دو تا دختر دوقلو دارم كه سه ماه از بچه هاي شما كوچك ترند و من دائم با چك كردن وبلاگتون انرژي مي گيرم از شاديهاتون شاد و از غم هاتون غمگين مي شم. راستش ديگه احساس مي كنم پارسا و آريسا هم مثل بچه هام هستند آخه از همون وقت كه سيسموني مي گرفتم با وبلاگتون آشنا شدم. وبلاگ زيبا و باسليقه اي داريد. اينجا براتون نوشتم چون از مادرتون گفته بوديد قبلا گفتم وقتي بچه هام فقط 5 ماهه بودند مادرم رفت و شايد من هيچ وقت اندازه شما از زندگيم با بچه ها لذت نبردم و خودم تنهايي همه كارمو كردم. قدر مامانتون رو خيلي بدونيد و همچنين خواهرتون كه بازم من ندارم. راستش تمام كسم بچه هام هستم و خدارو به خاطر اونا خيلي شكر مي كنم اما از خودم خيلي گله دارم شديدا بد اخلاق شدم و نمي تونم شيطوني ها و لجبازي هاي بچه هامو تحمل كنم. هر وقت مي خوابن خودمو سرزنش مي كنم كه چرا اينقدر دعواشون مي كنم اما باز وقتي عصباني مي شم نمي دونم چكار كنم. فكر كنم شما خيلي صبوري يا بچه هات خيلي لجباز نيستند ممنون مي شم كمكم كني
مامان ندا
پاسخ
سلام عزیزم . ممنونم از لطفی که نسبت به من و بچه ها داری . خدا مادرتون را رحمت کنه و روحشون شاد باشه و امیدوارم خدا دخترای گلت را حفظ کنه . ما مادرای دوقلودار همه همدردیم ، بچه های منم خیلی شیطون هستند و بعضی وقتها غیرقابل کنترل میشن ، آدم گاهی نیاز داره برای خودش و توی افکار خودش باشه اما نمیذارن تو حتی یک دقیقه از وقتت را به خودت اختصاص بدی . همه ی بچه ها همینجورن نگران نباش خوب میشن . از وقتی آریسا پارسا رفتن مهد اعصاب من خیلی آروم تر شده . درضمن من با پزشک اعصاب هم مشورت کردم و ایشون یک قرصی تجویز کرد که اضطراب و استرسم را کم کنه از وقتی اون قرص را میخورم خیلی بی خیال تر و آرومتر شدم . به شما هم توصیه میکنم با یه پزشک مشورت کن چون آدم زخم جسمشو میبینه اما زخم روحشو نمیبینه که درمانش کنه . دوقلوداری خیلی سخته و مادرای دوقلودار روحشون خیلی خسته ست چون علاوه بر بچه داری دوبله باید جنگ و دعواهای بچه ها را هم تحمل کنند و همیشه استرس اینو دارن که بچه ها به هم صدمه نزنن . کاملا درکت میکنم ، صبور باش و به خدا توکل کن