اولین روز مهد کودک
سلاااااااااااام
طاقت این سکوت را نداررررررم جاتون خیلی تو خونه خالیههههههه
شیرین زبونی ها و غرغر کردنا و بازی کردنتون جلو چشممه من بچه هامو میخوااااااااام
معمولا روز اول مهر بچه ها گریه میکنند ، کار ما برعکس شده ، من اومدم خونه دارم گوله گوله اشک میریزم
امروز سه شنبه اول مهر بود ولی شماها سومین روزی بود که به مهد میرفتین چون از اول هفته روزی یک ساعت بردمتون تا با محیط و خاله ها آشنا بشید . اتفاقا خیلی هم خوب بود چون امروز راحت تر رفتین تو کلاس . دو روز گذشته من توی دفتر مهد مینشستم ، آریسا هم میومد کنار من مینشست و نمیرفت تو کلاس مثل همیشه دست به دامن مامان نازی شدیم و امروز یک ساعت مرخصی گرفتند و صبح همراه پدرچون اومدن مهد ، یه کم با آریسا صحبت کردند و در کمال ناباوری آریسا خوشحااال رفت تو کلاسش ، من یه کم بیرون مهد منتظر موندم بعد اومدم یک ربع ساعت هم تو ماشین نشستم و وقتی دیدم همه چی روبراهه اومدم خونه
اصلا همه ی کارها به دست مامان نازی حله ، کورترین گره ها را باز میکنه . الهی همیشه زنده و سلامت سایشون بالای سرمون باشه و بتونیم زحماتشون را جبران کنیم
پی نوشت : ده دقیقه بعد از اینکه این پست را گذاشتم از مهد زنگ زدن و گفتن آریسا گریه میکنه بیاین اینجا . من هم سریع رفتم مهد و بعد با هم اومدیم خونه نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت