از روز اول سفر 9ماهه تا 5 ماهگی جنینی
به نام خالق یکتا
روز جمعه ۷ آبان ۸۹ بود که وجود علائم بارداری را در خودم احساس کردم با پیمان تصمیم گرفتیم بریم آزمایش بدیم . رفتیم بیمارستان سینا البته اون روز پگاه جون شیفت نبود و ما از دوستاش خواستیم هرچه زودتر جواب را بهمون بدن و قرار شد ما بیایم خونه و جواب که حاضرشد بهمون زنگ بزنن . اتفاقا اون روز ناهارخونه مامان بودیم . یک ساعتی گذشت و من نا امید شدم تا اینکه پگاه به پیمان زنگ زد و تبریک گفت و همه در اون روز خوشحال بودن .
روز یکشنبه ۹ آبان بود که به دکتر رفتم و خانم دکتر برای تاریخ ۹/۹/۸۹ برام سونوگرافی نوشت تا صدای قلب نی نی را بشنوم و مطمئن بشیم که جنین تشکیل شده .
برای شنیدن صدای قلب موجود کوچولویی که در وجود خودم به تپش در اومده بود لحظه شماری می کردم . اما این حالت تهوع های لعنتی خیلی اذیتم می کرد . بخصوص سرکار خیلی خجالت می کشیدم . از طرفی همکارای محترم به هیچ عنوان رعایت من را نمی کردن و تا می تونستن کار سرم می ریختن و مجبور می شدم تا ساعت ۶ و ۷ بعد از ظهر یکسره کار کنم و این خیلی سخت بود .
بالاخره روز ۹ آذر رسید و همراه پیمان به سونوگرافی رفتیم . دکتر خیلی عجیب به مانیتور نگاه می کرد و بعد ازم پرسید دارو مصرف می کردی؟؟ گفتم: نه .نازایی داشتی؟؟ نههه چی شده آقای دکتر ؟ نکنه کیسته ؟ دکتر رو کرد به پیمان و گفت شما به خانم مژدگانی بدین تا یک خبر خوب بهتون بدم . پیمان گفت جونمو می دم توروخدا چی شده دکتر ؟ گفت حدس بزنید . من گفتم نکنه دوقلواِ و دکتر با لبخند جواب داد بله اونا دوقلو هستن هر دو زنده اند و قلب هردوشون می زنه وااااااااااای من مردم از خوشحالی . از اونجایی که عاشق بچه ها بودم خدای مهربونم دوتا فرشته به من هدیه کرد . پیمان خوشحال بود اما شوکه شده بود . اول از همه به مامان زنگ زدم آخه مامان از اندازه شکمم و اینکه عموجون دوقلو داشت حدس زده بود که دوقلو اِ واااااای مامان با شنیدن این خبر خیلی خوشحال و ذوق زده شد و به همه خبر داد . از سونوگرافی که اومدیم بیرون تلفن ها و اس ام اس های تبریک شروع شد . بابااااااااااااااا بابا نمی دونید چقدر ذوق کرده بود . بعد از سونو پیمان منو گذاشت شرکت و رفت . تازه آروم شدم و فهمیدم چی شده . خدایا حتما یک فکری به حال ما کردی که دوتا فرشته بهمون دادی .بی اختیار از نگرانی اشک می ریختم و از خدا خواستم کمکمون کنه .
دو روز بعد احساس کردم حالت عادی ندارم . به دکتر تلفن زدم و موضوع را بهش گفتم . دکتر گفت توی سونو هم نوشته بود که مایع دور یکی از بچه ها کمه و احتمال داره کیسه آبش سوراخ باشه . وااااای با شنیدن این خبر دنیا رو سرم خراب شد . به خدا گفتم خدایا منو ببخش که ناشکری کردم . گریه های من از نگرانی بود نه ناشکری تو . خلاصه عصر اون روز رفتم دکتر و سونو کردم دکتر گفت تا ۳ ماهگی باید صبر کنی . فعلا فقط استراحت کن و هیچ گونه فعالیت فیزیکی نداشته باش و برام ۲ تا ۱۵ روز تا پایان آذرماه و تا ۱۵ دی ماه استراحت نوشت اما من حسابدار شرکت بودم و تمام مدارک مهم شرکت ، دسته چک ها، مهرهای شرکت و کلید گاوصندوق ها همراه با کلی چک و پول نقد دست من بود ، از طرفی حقوق کارگرها باید پرداخت می شد . صبح روز بعد با سختی و نگرانی تمام راهی شرکت شدم و یک صورتجلسه تحویل موقت مدارک تنظیم کردم و همه چیز را تحویل دادم .
استراحت ها را کمیسیون پزشکی بیمه تایید کرد اما نوبت به شرکت که رسید گفتن شما تا آخر آذرماه بیشتر قرارداد نداشتین ، من اونا رو به خدا واگذار کردم و به خاطر نی نی های گلم کارم را در این شرایط بحرانی زندگیم از دست دادم . تنها به امید اینکه این استراحتم به نتیجه برسه و اندازه مایع دور جنین نرمال بشه و خطری براشون نداشته باشه .
از اون روز اومدم خونه مامان نازی و مامان و بابا با جون و دل ازم مراقبت کردند و حسابی تقویتم کردن . هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ تغذیه . ماه سوم به پایان رسید و رفتم سونوگرافی ، دکتر گفت خطر برطرف شده اما باز هم باید استراحت کنی . خوشحال از اینکه دیگه خطری نی نی را تحدید نمیکنه به خونه مامان برگشتم .
۵ماهه شدم . ۳۰ بهمن ۸۹ بود که رفتیم سونوگرافی و متوجه شدیم فرشته هامون دو تا خواهر و برادر نانازین . از لطف ها و محبت های خدا و مامان و بابا و استراحت های خودم هردوشون صحیح و سالم بودند و همه چیز عالی بود.
بی خوابی ها ، دردها ، ریزش موهام ، تغییر قیافم و ..... همه را می تونم تحمل کنم اما دور بودن از پیمان را دیگه نمی تونم .واقعیت اینه که من عاشق پیمانم و خیلی دوستش دارم . اگر از من بپرسن سخت ترین و آزاردهنده ترین چیز در دوران بارداریت چی بود ؟ میگم دوری از پیمان حتی درد زایمان را هم بهتر از این می تونم تحمل کنم .