یک ماهگیتون مبارک
سلام فرشته هاي من ، امروز يكماهه شديد
توي اين يك ماه هرروز كه گذشت بيشتر به شماها علاقه مند شدم. راستش با اينكه تو دوران بارداري خيلي باهاتون ارتباط برقرار كرده بودم اما وقتي به دنيا اومدين باورم نميشد شماها بچه هاي من هستيد . با خودم ميگفتم : يعني من الان دوتا بچه دارم ؟؟؟؟ وقتي ميگفتن بچه را بدين به مامانش تا شير بخوره خيييييييلي واسم غريب بود . مامان ؟؟؟ شير؟؟؟ بچه؟؟؟؟ اما كم كم مامان شدنم را باور كردم و روز به روز عشقم به شما بيشتر شد و حالا عاشقتونم . هفته ي پيش تصميم گرفتم ديگه زحمتو كم كنيم و بريم خونه ي خودمون آخه مرخصی مامان نازی تموم شده بود و باید میرفتن سرکار. جمعه شب با همراهي مامان نازي و پدرجون و خاله نوشين رفتيم خونه خودمون . بابا پيمان چه خونه ي خووووووووشگل و تميزي واسمون آماده كرده بود و چه دسته گل زيبايي براي من خريده بود . هم شب خوبي بود هم بد ، بد بود چون بعد از 8 ماه كه در كنار پدر و مادرم بودم بايد دوباره ازشون جدا ميشدم و اين خيلي سخت بود ، پدر و مادر و خواهر مهربونم را كه در اين مدت بينهايت براي ما زحمت كشيدن در آغوش گرفتم و بي اختيار اشك ريختم و ازشون تشكر كردم و.... شب خوبي بود چون بعد از 8 ماه توي خونه ی خودم و در كنار شوهرم و بچه هام بودم ، تنهاي تنها .....يك خانواده چهار نفري . اماااااااااااااااااااااا شب نذاشتين من و بابا پيمان پنج دقيقه پلك روي هم بذاريم و صبح روز بعد هم همش من داشتم بدو بدو ميكردم تو خونهو اصلا فكرشو نميكردم تنهايي اينقدر سخت باشه . روز اول به سختي و با شام و ناهار رستوران طي شد . دوباره شب نا آرومي كردين و ما نتونستيم بخوابيم . روز دوم همه چيز داشت به خوبي پيش ميرفت كه يه دفعه ديدم آريسا استفراغ سبز كرد و افتاد به سرفه كردن و قرمز شد...هرچي ميزدم پشت كمرش نفسش حبس شده بود و بالا نميومد ...كم كم سياه شد و دست و پاهاش مثل چوب سفت شد و من پا برهنه با لباس توي خونه سراسييييييييييمه دويدم رفتم طبقه بالا و اينقدر ميلرزيدم كه تا دختر همسايه در را باز كرد من بچه را انداختم تو بغلش چون بدنم سست شده بود و فقط ميگفتم نفسش نفسش ....يه دفعه صداي جيغ بنفش پارسا را از پايين شنيدم ....گفتم اي واااااااااااااااي حالا باد در آپارتمان رو ميبنده... و دوباره با بدن لرزون پله ها را نفهميدم چطور طي كردم و اومدم پيش پارسا و صداي گريه ي آريسا را از بالا شنيدم و خيالم راحت شد . بنده خدا همسايه بالايي خودش با آريسا اومد پايين و كمك كرد حال خودم بهتر بشه بعد زنگ زدم به پدر جون و با خاله جون و بابا پيمان آريسا را برديم دكتر ، دكتر يه سري دارو داد و خداراشكر خطر رفع شد . اما ما دوباره برگشتيم به خونه مامان نازي و پدرجون مهربون و هنوز هم در خدمتشون هستيم تا شما فينگيلا يه كم جون بگيرينبعد بريم خونه خودمون
براي ديدن عكسهاي اين يك ماه به ادامه مطلب برويد .
30 خرداد 1390 - روز دوم تولد در بيمارستان
آريساي مامان
خوابيدن آريساي مامان
پارساي مامان
خواب و بيداري پارساي مامان
دوقل ني ني هاي من = نفس هاي من