پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

یک ماهگیتون مبارک

1390/4/29 17:24
نویسنده : مامان ندا
5,954 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام فرشته هاي من ، امروز يكماهه شديد

  توي اين يك ماه هرروز كه گذشت بيشتر به شماها علاقه مند شدمniniweblog.com. راستش با اينكه تو دوران بارداري خيلي باهاتون ارتباط برقرار كرده بودم اما وقتي به دنيا اومدين باورم نميشد شماها بچه هاي من هستيد تعجب. با خودم ميگفتم : يعني من الان دوتا بچه دارم ؟؟؟؟ وقتي ميگفتن بچه را بدين به مامانش تا شير بخوره خيييييييلي واسم غريب بود . مامان ؟؟؟ شير؟؟؟ بچه؟؟؟؟سوال اما كم كم مامان شدنم را باور كردم و روز به روز عشقم به شما بيشتر شد و حالا عاشقتونمبغلماچ  . هفته ي پيش تصميم گرفتم ديگه زحمتو كم كنيم و بريم خونه ي خودمون آخه مرخصی مامان نازی تموم شده بود و باید میرفتن سرکار. جمعه شب با همراهي مامان نازي و پدرجون و خاله نوشين رفتيم خونه خودمون . بابا پيمان چه خونه ي خووووووووشگل و تميزي واسمون آماده كرده بود و چه دسته گل زيبايي براي من خريده بود قلب. هم شب خوبي بود هم بد ، بد بود چون بعد از 8  ماه كه در كنار پدر و مادرم بودم  بايد دوباره ازشون جدا ميشدم و اين خيلي سخت بود ، پدر و مادر و خواهر مهربونم را كه در اين مدت بينهايت براي ما زحمت كشيدن در آغوش گرفتم و بي اختيار اشك ريختم  و ازشون تشكر كردم و.... شب خوبي بود چون بعد از 8 ماه توي خونه ی خودم و در كنار شوهرم و بچه هام بودم ، تنهاي تنها .....يك خانواده چهار نفري . اماااااااااااااااااااااا شب نذاشتين من و بابا پيمان پنج دقيقه پلك روي هم بذاريم و صبح روز بعد هم همش من داشتم بدو بدو ميكردم تو خونهو اصلا فكرشو نميكردم تنهايي اينقدر سخت باشه . روز اول به سختي و با شام و ناهار رستوران طي شد . دوباره شب نا آرومي كردين و ما نتونستيم بخوابيم . روز دوم  همه چيز داشت به خوبي پيش ميرفت كه يه دفعه ديدم آريسا استفراغ سبز كرد و افتاد به سرفه كردن و قرمز شد...هرچي ميزدم پشت كمرش نفسش حبس شده بود و بالا نميومد ...كم كم سياه شد و دست و پاهاش مثل چوب سفت شد و من پا برهنه با لباس توي خونه سراسييييييييييمه دويدم رفتم طبقه بالا و اينقدر ميلرزيدم كه تا دختر همسايه در را باز كرد من بچه را انداختم تو بغلش چون بدنم سست شده بود و فقط ميگفتم نفسش نفسش ....يه دفعه صداي جيغ بنفش پارسا را از پايين شنيدم ....گفتم اي واااااااااااااااي حالا باد در آپارتمان رو ميبنده... و دوباره با بدن لرزون پله ها را نفهميدم چطور طي كردم  و اومدم پيش پارسا و صداي گريه ي آريسا را از بالا شنيدم و خيالم راحت شد . بنده خدا همسايه بالايي خودش با آريسا اومد پايين و كمك كرد حال خودم بهتر بشه بعد زنگ زدم به پدر جون و با خاله جون و بابا پيمان آريسا را برديم دكتر ، دكتر يه سري دارو داد و خداراشكر خطر رفع شد . اما ما دوباره برگشتيم به خونه مامان نازي و پدرجون مهربون و هنوز هم در خدمتشون هستيم تا شما فينگيلا يه كم جون بگيرينniniweblog.comبعد بريم خونه خودمون

  براي ديدن عكسهاي اين يك ماه به ادامه مطلب برويد .

 30 خرداد 1390 - روز دوم تولد در بيمارستان

آريساي مامان

خوابيدن آريساي مامان

پارساي مامان

خواب و بيداري پارساي مامان

دوقل ني ني هاي من = نفس هاي من

 

پسندها (1)

نظرات (18)

پارسا سردشتی شازده کوچولوی ما
29 تیر 90 16:48
سلام
یک ماهگی نی نی های گلتون مبارک وبلاگ قشنگی دارید کمی از آ> را خوندم . بالخره استرسهاتون تمام شد و به دنیای مامانها قدم گذاشتید . خوش اومدید .خوشحال میشم اگه بتونم تجربیاتم رو در اختیار شما بگذارم . فرشته هاتون رو از طرف من و پارسا ببوسیددر ضمن با اجازه لینکتون می کنم


خاله مصی
29 تیر 90 19:56
نی نی های نازی دارین .بوس برای فرشته های کوچولو
حنا
30 تیر 90 12:30
سلام نداجونم
خوبی عزیزم
دلم برات تنگولیده بود اساسی
یکماهگی گلای قشنگ زندگیت مبارک عزیزم انشائ الله 120 ساله شن

آخی خیلی ترسیدم و نگران آریسا شدم چش شده بود؟
خدا رو شکر که بخیر گذشت


سلام حنا جونم .مرسي عزيزم . منم خييييييلي دلم واست تنگ شده و نگران دخملات بودم .آريسا رفلكس معده داره و خدارا شكر حالش خيلي بهتره
مامان پریا و هلیا
30 تیر 90 21:47
ای جانم وروجکای یه ماهه رو ببین
ماشالله خیلی ماهن براشون صدقه بذار
یک ماهگی تون مبارک عروسکا

خدا رو شکر آریسای نازم مشکلی نداشته
کار خوبی کردی فعلا همون جا بمون دستشون درد نکنه که کمک حالتن


ممممممممممرسي فريده جونم . آره خدارا شكر خيلي كمكم هستن
فهیمه
31 تیر 90 2:36
سللللام عزیزم.یک ماهگی دوقلوها مبارک

من با اجازه لینکتون کردم


مممممرسي . خواهش ميكنم منم لينكتون ميكنم
سهیلا
31 تیر 90 4:52
خانومی خدا رو شکر که الان خوبید
عکسای نی نی های عسلت خیلی ناز شده خدا حفظشون کنه
وقتی پستو میخوندم همچین رفته بودم تو حس که اشکم در اومد خدا مامانو باباتو برات نگه داره


مرسي سهيلا جون ممنونم خدا همه ي پدرمادرها را حفظ كنه
آبشار
31 تیر 90 6:09
سلام
ماشاءالله
خدا حفظشون کنه


ممنون عزيزم
مامي ايليا جون والشن جون
1 مرداد 90 8:47
الهي ناز اين دوتا فرشته مثل ماه رو برم .

نداگلم اسپند و صدقه فراموش نشه .

بوس براي خودت و عسلات .


مرسي سمانه جونم . جشم حتما . ما سه تا هم براي شما سه تا بوس ميفرستيم . بوووووس
پریسا
1 مرداد 90 15:25
وااااای هزززارماشالله به این دوقلوهای افسانه ای، بخورمشون، جیگر پارسا رو برم با این اخمش، ایشالله زنده باشن، یه خسته نباشید هم به تو میگم مامان ندای مهربون خدا قوت دوستم


مرسي عزيزدلم سلامت باشي . خيلي دوست دارم و به يادت هستم اما به خدا فرصت نميكنم تكون بخورم
مامان گلدونه ها
2 مرداد 90 10:39
خیلی نازن ما شاالله


مرسي گلم
زهرا
2 مرداد 90 13:47
سلام ندا جون مبارك باشه ماشاءا.. خيلي نازن خدا حفظشون كنه . انشاءا.. هميشه سالم باشن و خوش و خرم در كنار هم باشيد .
انشاءا.. تولد 120 سالگيشون رو جشن بگيري
منم عاشق دوقلو هستم دعا كنيد اگه لايقش هستم خدا جون به هم فرزنداي سالم و صالح مثل دوتا گل شما بده

ممنون


مرسي عزيزم . انشالا هرچي دوست داري خدا بهت بده اما باااااااااور كن خيلي سخته اما شيرينه
نازنین نرگس نفس مامان
4 مرداد 90 2:16
اول اینکه یک ماهگی نی نی هاتون مبارک بعدش هم اینکه واقعا استرس زا بود این ماجرا من که هنوز اروم نشدم چه برسه به شما توی آن شرایط


مرسي عزيزم سلامت باشين .
مامان گلدونه ها
4 مرداد 90 15:34
وای خدای من پویان من هم رفلکس داشت و12 روزه بود که یکبار شیری که خورده بود رو بالا آورد وچون در خواب این اتفاق افتاد شیر نیمه هضم شده به ریه پویان رفت و...خلاصه تا 45 دقیقه پویان سیاه شده بودوهر چند دقیقه یک گریه بلند(برای گرفتن نفس تازه).تنها شانسی که من آوردم روز جمعه بودوهمسرم در خانه بودوتمام مدت پویان را رو به جلو وپائین گرفته بود وشکمشو فشار می داد و همراه مامانم و(پوآر)محتویات رو از راه بینی ودهان پویان بیرون کشیدند من وپانی هم تو اتاق بودیم وهیچ کمکی از دستمان برنمی آمدفقط دعا می کردم خیلی وحشتناک بود وخدا پویان را دوباره به ما برگرداند عزیزم امیدوارم نگرانت نکرده باشم فقط خواستم تجربم رو در اختیارت بذارم .حتما باد گلوشون را بعد از شیر خوردن وقبل خواب بگیر ومواظب گلهات باش


خداراشكر كه حال پويان جون خوب شد وااااي براي يك مادر بي تجربه اين خيلي تجربه سخت و بديه اميدوارم اين اتفاق واسه هيچ كس نيفته . ممنون از اينكه راهنماييم كردين
شقایق
5 مرداد 90 14:34
با اجازه لینکتون کردم
سمی مامی رهام و پرهام
7 مرداد 90 23:05
سلام ندا جونی بمیرم برات چی کشیدی تو اون لحظه خدا رو شکر که حالشون خوبه خدا ما رو تنها نمیزاره..
سهیلا
7 مرداد 90 23:40
سلام خانومی خوبید؟ خوشید؟ خوشگلای خاله چطورن؟ ببوس روی ماهشونو
مامان دوقلوها
18 شهریور 90 18:37
واي ي ي ي خدا به ما رحم كنه .هنوز نميفهمم چي در انتظارمونه! خدا براتون صحيح و سالم نگهشون داره . خيلي مراقبشون باش عزيز.
آلا
12 آذر 93 18:45
سلام ندا جون اومدم دوباره صفه های اول تولد عسق های خاله رو بخونم تا از تجربیاتت استفاده کنم راستش تنم لرزید آخه منم قراره آخر هفته برم خونه همش حس میکنم نمیتونم از پس کارا بر بیام با خودم داشتم فکر میکردم تو چقدر مامان خوبی بودی و خستی که تونستی از پس بزرگ کردن دوتا فسقل بر بیای من الان خونه مامانم هستم و فقط بهش شیر میدم اما کم آوردم موندم چجوری میخوام تو خونه تنهایب از پس کارای خونه و پسرم بر بیام