تولدتون مبارررررررررک
فرشته هاي من ......تولدتون مباررررررررك
بالاخره بعد از 9 ماه انتظار روز 29 خرداد 1390 ازراه رسيد . صبح ساعت 4:35 از خواب بيدار شدم وبعد از راز و نياز حسابي با خداي مهربون و دعا و مناجات براي رفتن به بيمارستان آماده شدم . مامان نازي ، پدرجون و خاله نوشين هم با شوق و ذوق حاضر شدند و آخرين عكس ها را با من و اون شكم قلمبم ميگرفتن . ساعت 6 بابا پيمان و عمه جون هم اومدند .وهمگي با هم به بيمارستان رفتيم . در بيمارستان خاله پري و مادرجون هم به ما ملحق شدند بعد از اينكه لباسهاي مخصوص اتاق عمل را پوشيدم من را به اتاق عمل منتقل كردند اما به ذوق ديدن شما هيچ استرسي نداشتم . خانم دكتر در اتاق عمل مانند يك مادر مهربان همراه من بودند . قبل از عمل ازدكتر بي هوشي خواستم به من مهلت دهد تا براي همه دعا كنم و بعد از اينكه به دكتر گفتم دعاهايم تمام شد ديگه چيزي نفهميدم . تا اينكه در ريكاوري با شنيدن صداي خانم پرستار كه ميگفت پاشو ببين چه ني ني هاي خوشكلي آوردي بيدار شدم وفقط پرسيدم چندتا بودند وخانم پرستار با خنده به من گفت دو تا مگه ميخواستي چندتا باشن بعد درد شديدي را حس كردم واز شدت درد ديگه متوجه اتفاقات اطرافم نبودم فقط صداي ناله هاي خودم و زمزمه ها را مي شنيدم و مي ديدم كه همه دارند از ني ني هاي خوشكل حرف مي زنندو اومدند شما را ببينن در عالم بين هوشياري و بيهوشي خيالم راحت شد كه سالم به دنيا اومدين اما توان حرف زدن وسئوال كردن نداشتم . بعد از گذشت يكي دوساعت حالم بهتر شد و هوشياري كامل خودم را به دست آوردم و شما را ديدم كه چه دو تا فرشته ي قلقلي خوشكلي خدا بهم داده پارساي گلم ، سه كيلو با قد 51 سانتي متر وآريساي نازم دو كيلو وهشتصد گرم و 50 سانتي متر قد . شب سختي را در بيمارستان گذروندم چون با اينكه پمپ تزريق مورفين بهم وصل بود اما خيلي درد داشتم و از طرفي براي سير كردن شما دوتا شير نداشتم و شماها گرسنه بودين و مامان طاقت گريتونو نداشت . مجبور شديم ببريمتون بخش نوزادان تا با شيرخشك و قطره چكون سيرتون كنند . وقتي آوردنتون آروم بودين و تا صبح خوابيدين . شب را خاله شهناز و خاله زهرا مراقبمون بودند ، صبح رفتند سركار و مامانم و خاله پري اومدن ومن فقط از درد اشك ميريختم و ناله ميكردم . بابا پيمان هم اومد و كمك كرد من راه برم و با حرفاش مثل هميشه آرومم كرد بعد متخصص نوزادان اومد و شماها را معاينه كرد،خداراشكر مشكلي نداشتين و اجازه مرخصيتونو دادند و بعد دكتر من اومد و اجازه مرخصي من را هم دادند . بابا پيمان كارهاي ترخيصمون را انجام داد و همه با هم به خونه اومديم . وقتي در را باز كرديم ديديم وااااااااااااااي خاله نوشين همه جا را واسه ورود شما چراغوني و گلبارون كرده و اتاقتونو با وسايل تولد تزئين كرده و يك كيك خوشگل با دوتا شمع شماره صفر براتون آماده كرده بود اما من از شدت درد فقققققط گريه ميكردم و نتونستم اون طور كه شايسته زحمات نوشين عزيزم بود ازش تشكر كنم چون اين درد لعنتي و سرفه هاي زجرآور زبونمو هم بند آورده بود .آخه شما نمي دونيد چه مامان نازنازيي دارين كه به هيچ عنوان طاقت درد را نداره . اين بود ماجراي روز تولدتون.
عكس زير روز دوم تولدتونه .خيلي خوب نشده اما ميذارم كه يادگاري بمونه