سه ماهگی
فرشته های من شما سه ماهه شدین و من واقعا نمیدونم چطور این سه ماه گذشت . خدای مهربون خیلی بهم کمک کرد تا بتونم از پس کارهام بربیام و به این شرایط عادت کنم . میخواستیم بریم مسافرت اول گفتیم آنتالیا بعد تصمیم گرفتیم بریم دوبی و بعد شد شمال و نهایتا به شهرک عمران زاینده رود چادگان ختم شد . آخه من و بابا پیمان میترسیدیم با شما وروجکا مسافرت بریم و شماها هم اذیت بشین هم اذیت کنید . این بود که شما را با این سفر دو روزه امتحان کردیم و دیدیم بچه های خوش سفری هستید و مسافرت را دوست دارین . انشاالله تا قبل از عیدنوروز میبریمتون .
از این دو ماه بگم : دوماهه شدین و کم کم شروع کردین به خندیدن و خودتون را صد برابر تو دل همه جا کردین . مامان هر روز بیشتر از روز قبل عاشقتون میشه . صبح ها که بیدار میشین و تو صورت من نگاه میکنید و میخندین تمام خستگی بی خوابی های شب از یادم میره و دلم نمیاد چشم ازتون بردارم .
درحال حاضر مادرجونم حالش خیلی بده و توی بیمارستانه به همین دلیل ما دو هفته هست که اومدیم خونه ی مامان نازی تا با دیدن شماها روحیه بگیره و کمتر گریه کنه و غصه بخوره .
دیگه مثل قبل فرصت ندارم تا متنم را با شکلک ها قشنگش کنم فعلا ساده و کوتاه مینویسم . فقط چندتا عکس واسه خاله ها در ادامه مطلب میذارم