سرماخوردگی
فرشته های نازنینم سلام
چند روز بود که بهونه گیر شده بودبن و بعد متوجه شدم مریض شدین و سرما خوردین ، الهی بمیییییییرم خداکنه همیشه سالم باشید که من اصلا طاقت ندارم مریضیتونو ببینم . پنج شنبه بود که خودم هم افتادم و حسابی حالم بدشد ، از اون طرف هم شما مرتب دوتایی بااااااااا هم گریه و نق نق میکردین و من با اون اوضاع احوالی که داشتم به سختی میتونستم ازتون مراقبت کنم به همین دلیل مثل همیشه فرشته های مهربون به دادمون رسیدن ، مامان نازی و خاله نوشین و پدرجون اومدن برای من سوپ درست کردن و شما دوتا را برداشتن بردن خونشون . واااای که چه شبی بود ، با این که دارو خورده بودم و حالم خوب نبود همش از خواب میپریدم و صدای شماها تو گوشم بود ، نصف شب با خودم میگفتم خدایا الان آرومن ؟ گریه میکنن؟ گرسنه شدن و ...... خودم اونجا بودم اما دلم همش پیش شما بود با اینکه میدونستم مامان نازی و خاله نوشین از من هم بهتر از شما مراقبت میکنند . جمعه کااااامل استراحت کردم و بابا پیمان هم با آب میوه و شلغم و این جور چیزا از من پرستاری کرد . بعد از ظهر حالم بهتر شد و با بابا پیمان رفتیم یه کم براتون خرید کردیم و اومدم خونه پدرجون پیش شما دوتا . در بدو ورودم اصلاااااااااااااا تحویلم نگرفتید ، انگار نه انگار که ٢٤ ساعت بود مامانتونو ندیده بودین . شب فوق العاده سردی بود و تصمیم گر فتیم فردا ظهر شما را ببریم خونه اما فردای اون روز من حالم بدتر شد و مامان نازی نذاشت بریم خونه . عمه جون و مادرجون هم خیلی اصرار کردن که ما بریم خونه هاشون تا من بتونم یه کم استراحت کنم و بهتر بشم اما اینقدر هر جا میریم ساک و وسیله داریم که اصلا حس اینکه دوباره این همه چیز را به دوش بکشم و جابجا کنم نداشتم و از طرفی بنده خدا مادرجون خودش مریضه و کمردرد شدید داره و گناه داره بخواد تازه از دوتا بچه کوچیک و مریض نگهداری کنه . عمه جون هم که سرکار میره و یه روز میتونه به خاطر ما مرخصی بگیره . این شد که مثل همیشه مزاحم پدرجون شدیم تا انشاالله حال هممون بهتر بشه و برگردیم خونه . فقط نگران یه چیزم .......... بابا پیمان مریض نشه واویلااااااااااااااااااااا