هفده ماهگی
عشقکای من سلام
هفده ماهگی هم به سلامتی به پایان رسید و من از 6 ماه پیش استرس 18 ماهگی و واکسنش را داشتم و هر چه به روز واکسن نزدیکتر میشیم بیشتر مضطرب میشم . چون بزرگتر شدین ، راه میرین ، دست و پا شکسته حرف میزنید و درد را کاملا احساس میکنید و با چهره ی معصومتون نشون میدین . همین الان اشک توی چشمهام جمع شده ، طاقت ندارم گریه و درد و ناراحتیتونو ببینم ، طاقت ندارم ببینم نشستین درد میکشین ونمیتونید راه برین و مثل همیشه ورجه وورجه کنید . خدایا کمکمون کن همه چیز به خوبی پیش بره
آریسای مامان دیگه هرکلمه ای که بهش بگم را تکرار میکنه ( البته اگه تو حس و حالش باشه ) و بعد از گفتنش میخنده و به من نگاه میکنه . پارسای جیگرم هم که خیلی آقا شده و دیگه موهای خواهرشو نمیکشه بلکه یه جور دیگه اذیتش میکنه .
من نمیتونم ناخنهای آریسا لاک بزنم ، گل سر بزنم به موهاش و .... چون پارسا هنوز تفاوت جنسیتشون را متوجه نمیشه و میخواد برای اون هم از این کارای دخترونه بکنم و این شده یک معضل
در هفده ماهگی سفر را تجربه کردین البته سفر که نمیشه گفت چون خیلی کوتاه بود . قرار بود بریم خونه ی پدرشوهر خاله نوشین مهمونی ، جمعه صبح ساعت 5 به سمت تهران حرکت کردیم و خداراشکر شما تا ساعت 9 که به میدان شهیاد(آزادی) رسیدیم خواب بودین .(از عوارضی کاشان تا تهران من پشت فرمون بودم چون بابا پیمان خوابشون میومد، اینقدر این دوربینای جاده از من خوششون اومده بود هیییییییی از من عکس میگرفتن ) پدرجون و مامان نازی زودتر از ما رسیده بودن به هم ملحق شدیم و اول ر فتیم خونه ای که خاله نوشین و عمو محمد خریده بودن را دیدیم و بعد رفتیم خونه ی پدر عمو محمد . پنج دقیقه اول را مظلوووووم و آروم نشستین و اون پنج دقیقه تنها زمانی بود که من و بابا پیمان هم نشسته بودیم ، از همون موقع به شیطنت و بدو بدو بودین تا موقع رفتن ، از بس بازیگوشی کردین ساعت پنج بعدازظهر کاسه و کوزه را جمع کرده و به سمت اصفهان راهی شدیم اما شما وروجکا از شدت خستگی هنوز تو ماشین ننشسته خوابتون برد دوباره تا خود اصفهان . تجربه ی خوبی بود امیدوارم شروعی باشه برای سفرهای طولانی تر و بهتر
در این ماه تولد امیررضا را داشتیم که خونه ی عمه جون را هم خالی از لطف و عنایتتون قرار ندادین . آریسا خانم که تشریف میبردن توی اتاق امیررضا و یک اسباب بازی دوبرابر قد خودشون میکشیدن میاوردن وسط سالن . بیچاره عمه جون از دست شما همه ظرفهای میوه را مجبور شد جمع کنه ، اتاق امیررضاهم که دیگه اومده بود وسط سالن ولی همه ی این کارهاتون شیرینه و من عاشقشونم . خدا حفظتون کنه پشمکای من
در جاده اصفهان - تهران
پاکت چیپس ها را از روی میزناهار خوری کشیدین،چیپساشو ریختین روی زمین و دارین میل میفرمایید
در اینجا پارسای گلم پاهاش سوخته و وقتی دارم پوشکشو عوض میکنم مظلومانه میگه اوووه اوووه
تولد امیررضا و گروه ضربت