مادر
عزيزهاي دلم . الان هفته 32 هستيد اما براي به دنيا اومدن خيلي عجله دارين . به خاطر همين دكتر به من استراحت مطلق و داروهاي پيشگيري از زايمان زودرس داده . خييييييييلي خسته شدم . از تو خونه خوابيدن و ناتوانايي درمورد انجام كارهاي شخصيم خيلي عصبي شدم . اين 7 ماه يك طرف ، اين دو ماه باقيمونده با تمام استرس ها و دردها و مشكلاتش يك طرف ديگه .خيلي بهتون عادت كردم ؛ قسمتي از وجودم شدين ، وقتي فكر ميكنم به زودي قراره از وجود من خارج بشين و جاي تكونا و شيطوني هاي بامزتون توي دلم خالي ميشه بغض ميكنم و گريم ميگيره، پنج شنبه (22/0٢/1390) قراره اتاقتونو بچينيم. از همه مهمتررررر چهارشنبه ميرم سونوگرافي و ميبينمتون و اين موضوع خيلي بهم روحيه ميده. هيچ وقت فكر نمي كردم مادر شدن اينقدر سخت باشه . هميشه به پدر و مادرم احترام گذاشتم و دوستشون داشتم . اميدوارم بتونم زحماتشون را جبران كنم .
اين شعر را تقديم مي كنم به همه ي ماماناي گل و مهربون :
گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهـــــواره من، بیــــدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگــرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حـــرف و دو حـــرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آمــــوخت
لبخند نهاد بــر لب من، بــر غنچه گــل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست
شد مکتب عمر و زندگی طی، مائیم کنون به ثلث آخر
بگذشت زمــــان و ما ندیدیم، یک روز ز روز پیش خوشتـــر
آنگاه که بود در دبستان، روز خوش و روزگــار دیگر
می گفت معلمم که بنویس، گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت
گویند که می نمود هر شب، تا وقت سحر نظاره من
می خواست که شـــوکت و بزرگــی، پیدا شــود از ستاره من ن
میکرد به وقت بیقــراری، با بوسه گــرم چاره من
تا خواب به دیده ام نشیند، شبها بر گاهواره من، بیدار نشست و خفتن آموخت
او داشت نهان به سینه خود، تنها به جهان دلی که آزرد
خود راحت خویشتن فـــــدا کرد، در راحت من بســــی جفا برد
یک شب به نوازشم در آغوش، تا شهر غریب قصه ها برد
یک روز به راه زندگانی، دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
در خلوت شام تیره من، او بود و فـــروغ آشیانم
میداد ز شیـــر و شیره جان، قــــوت من و قـــوت روانـــم
میریخت سرشک غم ز دیده، چون آب بر آتش روانم
تا باز کنم حکایت دل ، یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در پهنه آسمان هستی، او بود یگانه کوکب من
لالایــــی و شـــور و نغمه هایش، بودند حکایت شب مــن
آغوش محبتش بنا کرد، در عالم عشق مکتب من
با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من، بر غنچه گل شکفتن آموخت
این عکس ظــــریف روی دیوار، تصویـــر شباب و مستی اوست
وان چوب قشنگ گاهواره، امـروز عصای دستی اوست
از خویش به دیگــــران رسیدن، کاری زخدا پرستـــی اوست
شد پیـــــر و مــــــرا نمود بـــــرنا
پس هستــی من ز هستــی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست
( ایــــرج میـــــرزا )