پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

34 ماهگی (دوسال و ده ماهگی)

سلام شیطونک های من ، سال نو و 34 ماهگی تون مبارررک سلام خواننده های همیشگی و مهربون وبلاگ ما ، سال نو مبارک ، براتون آرزوی بهترین روزها را در سال جدید دارم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت درپناه خدای متعال باشید . امسال قرار بود برای دیدوبازدید نوروز دیگه خونمون را آماده کنیم برای مهمون اما شمادوتا وروجک کاری کردید که روز اول عید همه گفتند خدا خیرتون بده امسال هم صبرکنید از سال آینده ما میایم خونتون . نمیدونیییییییییییییییید که چه کار کردید ، چقدر من و بابا پیمان حرص خوردیم و تا یازدهم فروردین در منزل خودمان تشریف داشتیم نه مهمونی رفتیم و نه مهمون برامون اومد ، آخه چرااااااااااااااااااااااااا؟؟؟  روز یازدهم مامان نازی وی...
29 فروردين 1393

33 ماهگی (دوسال و نه ماهگی)

سلام عشگ های کوچول موچولم امروز آخرین روز از سال 92 هست و شما دقیقا دوسال و نه ماهه هستید . امشب ساعت 20:20:7 سال تحویل میشه و وارد سال 1393 میشیم . امیدوارم امسال سال خوب و خوشی برای همه و همچنین برای ما باشه . درکمال صحت و سلامتی به همه اهدافی که داریم برسیم ، خلاصه سال شاد همراه با اتفاقات خوب داشته باشیم . انشاالله و اما از وقایع و شیرین کاری ها و شیرین زبونی های این ماهتون بنویسم : مهمترین اتفاق این بود که  دیگه طاقتم تموم شد و تصمیم گرفتم از بعد از عید برید مهدکودک ، خیلی تحقیق کردم و  در نهایت به یک نتیجه خوب رسیدم و اسمتون را نوشتم مهد . روزی که برای ثبت نام بردمتون ، اینقدر دوست داشتین که دیگه از اونجا نمیو...
29 اسفند 1392

32 ماهگی (دوسال و هشت ماهگی)

سلام همه زندگی های من ، هستی های من خییییییییییییییییییییلی ماشاالله شیطون شدید ، خستم خیلی خسته اما باشیرین زبونی هاتون ، مهربونی هاتون ، حرکات و حرفای عجیب غریب و قلمبه سلمبه تون تمام خستگی از تنم درمیره . عاشقتونم ، دارین پیرم میکنید اما عاشقتونم - این روزها هییییییییچ چیز در این خانه از دست شما درامان نیست، یخچال بیچاره همش درش مثل کمد باز و بسته میشه و گاهی اینقققققققدر آلارم میزنه و شما محل نمیذارید و تو یخچال دنبال یه چیزی که خودتونم نمیدونید چی ؟ میگردید که یخچال خسته میشه آلارمش قطع میشه و شما هنوز نمیدونید از جون اون بیچاره چی میخواین - ریشه های فرش ها شده ماکارونی شما ، دونه دونه میکنید و میگید میخوایم ماکارو...
29 بهمن 1392

عکس های آتلیه دی ماه 1392

عشقای مامان سلام با هزاااااااار امید و آرزو با کلی لباسای خوشگل خوشگل و ژستای خوشگلی که تو ذهنم بود بردمتون آتلیه ، اما  اما اما  همه ی نقشه هام را نقش بر آب کردید همش از این طرف به اون طرف درحال دویدن بودید ، یک لحظه هم آروم و قرار نداشتید . دو سه ساعت تو آتلیه بودیم و آخر  هم عکس دلخواهمون را نگرفتیم اما بد هم نشد . فقط دو دست از لباس هاتون را تونستید بپوشید ...
14 بهمن 1392

خاله بازی

سلام نفس های من هر روز  برنامه ریزی میکنم که چند ساعتی را با شما باشم و باهاتون بازی کنم . یه کم آموزشی یه کم تفریحی ، یه کم موزیک و حرکات موزون که عاشقش هستید . امروز برای اولین بار با هم خاله بازی کردیم ، آریسا مامان بود ، پارسا  بابا  و من  نی نی . مامان آریسا و بابا پارسا خییییییلی مهربون بودن . انگار تماااااام حرکات ، رفتار و حرف های من و باباپیمان را ضبط کرده بودن . همه را عینا تکرار میکردن . مهربونی ها ، قربون صدقه رفتنا ، دعوا کردنا و حتی گاهی تنبیه کردنا . تماااام مدت بازی داشتم به این فکر میکردم که واقعا چقدر رفتار ما پدر مادرها روی بچه ها تاثیر داره ، حتی کوچکترین حرکتی که فکرش هم نمیتونی بکنی ، یه...
10 بهمن 1392

31 ماهگی (دوسال و هفت ماهگی)

سلام گل های قشنگم سی و یک ماهگی تون مبارک عسلا ، مامان بی نهایت عاشقتونه اثرهای هنری جدید  بر روی دیوار و روکش مبل ها وقتی لباس باربی بیچاره  میشه کلاه وقتی پدرجون دارن نماز میخونن و شما نمیذارییییین و میخواین باهاشون بازی کنید موقع سلام نماز ،بنده خدا پدرجون نه مهر دارن نه جانماز، تازه پارسا خان میرن روی پاشون جاخوش میکنند این هم زمانی که من لباس ها را از روی بندرخت جمع میکنم و شما جشن میگیرید ...
29 دی 1392

اولین برف

سلام زندگی های من اولین برف و برف بازی زندگی تون را در روز دوشنبه شانزده دی ماه نود و دو تجربه کردید . خیلی روز قشنگ و شیرینی بود . چون عکس العمل هاتون خیلی جالب بود . دوست داشتین همش روی برفا راه برید . هرچی میخواستم ازتون عکس بگیرم حواستون به برفا بود و اصلا به من توجه نمیکردید . از بین صدها عکس فقط چندتاش خوب شد . آریسا هم که از آدم برفی میترسید   آریسا از آدم برفی ترسیده و من به زور گذاشتمش اینجا این هم آدم برفی که با دستای کوچولوی خودتون درستش کردین دستکش هاتون هم هرچی دستتون میکردم دوباره درمیاوردین ، دستای کوچولوتون یخ کرده بود   ...
19 دی 1392

وروجک های شیرین تر از عسل

سلام فرشته کوچولوهای من این روزها حس میکنم هر یک روز که میگذره به اندازه ی یک ماااااه از عمرم کم میشه ازبس حرص میدین و شیطون شدین و دعوا دعوا دعواااااااا  ، در عین حال روز به روز شیرین تر و خوشمزه تر میشین ، شیرین زبونی ها و حرفای قلنبه سلنبه تون کلی انرژی به من میده .  شما که فرشته اید تفصیری ندارین ، من خیلی ضعیف و شکننده شدم . این روزها کارم شده گریه چون غیرازاین کاری نمیتونم بکنم . نمونش همین الانه که 4تا خط نوشتم 40 بار دعوا و  گیس و گیس کشی شده  پاشدم ازهم جداتون کردم حالا یه کم از کارها و شیرین زبونی هاتون بگم : 1 - هردوتون به" فسنجون"  میگید  "پدرجون" 2 - توی ماشین نشستیم ، دار...
18 دی 1392