پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

30 ماهگی (دوسال و نیییییییییییم)

عشقکای مامان سلام ، سی ماهگی تون مباررررررررک دوسال و نیمه شدین اما بهتر که نشدین هییییییچ شیطون تر هم شدین ، کارهای جدیدتر و خطرناک تر هم انجام میدین . مثلا صندلی میکشین جلوی سینک و برای خودتون هرررررررکاری دوست دارین انجام میدین و خودتون و همه جا را خیس میکنید ، در اتاق ها را به راحتی میتونید باز کنید و با خرابکاری هاتون من را  غافلگیر کنید ، مبل ها هم به تازگی شدن اسباب بازی های جدیدتون ، از این طرف به اون طرف میکشیدشون و یعنی برای خودتون خونه میسازید . دیگه کاغذ و خودکاری هم برام نمیذارید که شیرین کاری هاتون را یادداشت کنم یادم نره . پارسا خان هم که دارن 4تا دندونای عقبی بالا و پایین را با هم درمیارن ، پدر ما را ه...
30 آذر 1392

شهر عجایب

سلام از دوستان عزیزم عذرخواهی میکنم که منتظرتون گذاشتم و غیبتم طولانی شد . کمی گرفتار بودم .   عشقای من دیگه کلی حرف میزنن و از همه چیز سردرمیارن ، همدیگه را دعوا میکنن ، دلداری میدن و حتی کمک میکنن در حد تیم ملی . یکی از کمک ها اینه : پارسا رفته دستشویی و آریسا با اسباب بازی هاش مشغول بازیه و من هم طبق معمول ، در آشپزخانه پارسا : آریسااااااااااااااااااا  من دیگه جی ندارم بیا منو بشور آریسا : باشه ، صبر کن ، دست به چیزی نزنیاااااا ، الان میام من : یعنی واقعا من اینجا چه کاره بیدم ؟؟؟؟!!!!!!!! ***************************************** پارسا گریه میکنه و من میدوم سمتش و میگم چی شد ؟؟؟؟ فقط گر...
20 آذر 1392

2 سال و پنج ماهگی (29 ماهگی)

سلام به اتل و متل خوشگلم عشقای مامان 29 ماهگیتون مباررررررررررررررک بیشتر از دیروز عاشقتونم .   خانم دکتر آریسا و آقای دکتر پارسا این هم نسخه مامان بیمار که خانم دکتر یعنی قرص نوشتن ولی عکسشو کشیده قربونش برم این هم پارک کنار خونه خاله نوشین که همراه مامان نازی  تمام تاسوعا و عاشورای امسال را  از دست شماها دراینجا گذراندیم   ...
29 آبان 1392

اندر احوالات روزهای پاییزی آبان ماه 92

سلام نفس طلاهای من هرروز بیشتر و بیشتر اذیتم میکنید و من بیشتر و بیشتر عاشقتون میشم . شیطونی هاتون طاقت فرسا شده ، فقط یک لحظه غفلت برابر میشه با یک فاجعه . روزی نیست که اشکمو درنیارین  ، همه میگن ناشکری نکن اما بخدا ناشکری نیست فقط دارم شرح حال این روزهام را براتون میگم . به چیزی نیست که کار نداشته باشید . به همه جا سرک میکشین . دیگه حتی اختیار تلویزیون و لپ تاپ و گوشی موبایلم هم ندارم .یکی میخواد با تلویزیون" کدو قل قل زن " ببینه ، اون یکی میخواد کارتن" من انق" را با لپ تاپ ببینه . تا دستم میره سمت گوشیم میخواین" انگری بردز" بازی کنید و با پیشی و هاپو حرف بزنید و ...... حتی موقع آشپزی هم میاین رو صندلی کنار من و زحمت میکشین...
19 آبان 1392

اولین عکس های پرسنلی جوجه هام

سلام بهانه های زندگی من   دیگه ماشاالله خانم و آقایی شدین برای خودتون ، دفترچه های بیمه تون را بدون عکس تمدید نکردن . ما هم رفتیم دوتا عکس پرسنلی و دوتا عکس برای لاتاری از شما گرفتیم . امیدوارم شانس شما خوب باشه و در لاتاری برنده بشیم . دلم میخواست اولین عکسای پرسنلی تون را تو وبلاگتون داشته باشید .   یک عدد پارسا     یک عدد آریسا ...
14 آبان 1392

عروسی خاله نوشین- سوم آبان 1392

عشقای من سلام خداراشکر عروسی خاله نوشین هم به خوبی و خوشی برگزار شد . اما شما دوتا خیییییییییییلی منو اذیت کردین . همه باهام همکاری کردن اما هر پانزده دقیقه یکیتون میخواستین برین دستشویی . من هم با اون لباس اصلا نمیتونستم شماها را جمع و جور کنم . مامان نازی یک بار که آریسا را بردن دستشویی خوردن زمین و انگشترشون افتاد توی توالت و خلاصه داستانی بود . آریسا خانم هم آب جوش ریختن رو پای پدرجون ، پای پدرجون تاول تاول شد . پارسا هم همش مثل سنجاق سینه به من چسبیده بود ، آخر شب هم که حسابی بداخلاقی کرد و من مجبور شدم مجلس را ترک کنم و بیام توی ماشین ،  آقا را بخوابونم  که نه میخوابید نه میومد تو سالن .  موقع رقص چاقو هم فیلمب...
7 آبان 1392

2 سال و چهار ماهگی (28 ماهگی)

عشقای من 28 ماهگی تون مبارک این ماه فوق العاده گرفتار بودیم چون عروسی خاله نوشین را درپیش داریم همراه با تغییر فصل ، جمع کردن لباسای تابستونه و خرید لباسای گرم و  پاییزی و  ..... یه طرف ، کلللللللللی کار هم که واسه عروسی داریم ، باوجود شمادوتا وروجک و باتوجه به اینکه مامان نازی این روزا خیلی گرفتارن و فرصت نگهداری شما را ندارن و ما مجبوریم هرکاری داریم شمادوتا را هم دنبال خودمون ببریم ، همه ی کارها لاک پشتی پیش میره . چندروز بیشتر فرصت نداریم و هیییییییییچ کارمفیدی هنوز انجام ندادیم . من چقدر مادر عاشقی هستم  که با این همه گرفتاری ، ماهگرد تولد نفس طلاهام را فراموش نکردم و الان شما را زود خوابوندم تا بیام و چندخطی&n...
29 مهر 1392

بیمار مبتلا به آلزایمر ما هستیم یا والدین ما ؟؟؟؟؟

چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه ! گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟ گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش ...
20 مهر 1392

اولین مسافرت - اولین شمال

سلام همسفرهای خوش سفر من تا حالا شمال 18 ساعته نرفته بودم !!!!! از دست شما دوتا فسقل 18 ساعت توی راه بودیم  تا موقعی که خواب بودین خوب رفتیم اما وقتی بیدار شدین خیلی توقف داشتیم ، یا جیش داشتین یا میخواستین برین توی اون ماشین و ..... خدامیدونه به ما چه گذشت تا رسیدیم رامسر ، یک بار هم پشت یه کامیون گیر کرده بودیم و شما هم سوزنتون گیر کرده بود " جییییش دارررررررررم ، جیش داررررم " ، حالا مگه پارکینگ پیدا میشد ، مگه این کامیونه از جلوی ما میرفت کنار ، یه جایی دیگه بابا پیمان خسته شد و سبقت گرفت که همون موقع پارکینگ پیدا شد اما چه پارکینگی ، ایستگاه پلیس .........بله پلیس بهمون ایست داد و میخواست ماشینمون را ببره پارکینگ اما ما ماج...
11 مهر 1392