عذاب وجدان از نوع مامانی
مهربونای من سلام
دیشب دوستم ساناز با دخترش اومده بود خونمون، شماها آب هندونه خوردین و بی اختیار شدین ، هر ده دقیقه ای یکی تون دسته گل به آب میدادین ، من یا تو دستشویی بودم یا در حال تی کشیدن و تی شستن ،بیچاره مهمونمون گفت میخوای برای اینکه راحت باشی من بیام بشینم دم در دستشویی؟؟!! اصلا نتونستم با دوستم دوکلمه حرف بزنم و ازش پذیرایی کنم ، تا آخر شب این بازی ادامه داشت تا اینکه خداراشکر مثانه های کوچولوتون دیگه خالی شد . شب خوابوندمتون توی تخت هاتون و خودم روی زمین بین تختها دراز کشیدم و گفتم " آخ ، آخ ، آخ کمرم ، کمرم"، دیدم آریسا داره از تختش میاد بیرون ، خیلی خسته بودم و حوصله کلنجار رفتن و عزیزم ، قربونت برم نداشتم ، پاهاشو گرفتم و برگردوندم تو تختش و بلند و عصبانی گفتم : "گفتم بخواب توی تخت خودت" ، وقتی خوابیدم دوباره خانم از تو تختش اومد پایین ، منم کلی جیغ جیغ کردم و گفتم به نمکی میگم بیاد ببردت و .....آریسا هم این شکلی بود و محل نمیذاشت، انگار نه انگار . منم دیگه حس نداشتم ، گفتم بذار هرکاری خواست بکنه آخرش خسته میشه و میخوابه ، تو این فکرا بودم که دیدم دوتا دست کوچولوی مهربون که با وجود قدرت کمش یک دنیااااااااااا انرژی داشت داره کمرمو ماساژ میده و میبوسه و میگه حالا خوب میشه ، تمام خستگیم از تنم بیرون رفت ، بغلش کردم کلی بوسیدمش و گفتم مرسی مامان جان ، خوب شدم عزیرم ، بعد دیدم خودش رفت توی تختش و خوابید .
علت اصرارش به پایین اومدن از تخت ماساژ دادن کمر من بود و من متوجه نشدم و اینقدر دعواش کردم ،دیگه از ناراحتی و عذاب وجدان خوابم نمیبرد ، بغض کرده بودم و خدا را به خاطر دادن این هدیه های شیرین شکر میکردم و ازش خواستم صبر و تحمل منو بیشتر کنه ....آمین