اول صبح پارسا خان
سلام کلوچه ها
دیشب تولد مامان نازی بود ، خونشون بودیم یه تولد کوچولو و شاد گرفتیم، خیلی خوش گذشت . شماها هم همش میگفتین "تبلد تبلدت مبارک " و دلبرانه نانای میکردین . نذاشتین ما یک عکس با شمع روشن بگیریم ، هرچی شمع ها را روشن میکردیم ، دوتا وروجک در چشم به هم زدنی خاموششون کرده بودن . کیک هم که توسط شما دوتا بخصوووووووص آریسا خانم یک دیزاین خاصی پیدا کرد و سوراخ سوراخ شده بود . دیروقت اومدیم خونه و شماها خسته خوابیدین ، من هم از فرصت استفاده کردم و برای اولین بار بعد از دوسال روی تخت عزیز خودم خوابیدم ، اولش استرس داشتم و هی از خواب میپریدم بهتون سرمیزدم اما بعد دیگه به یک خواب عمیقی فرو رفتم . وقتی بیدار شدم باورم نمیشد صبح شده و من هنوز روی تخت خودم خوابیدم . وای خدا جون شکرت یعنی این فسقلا دیشب اصلا بیدار نشده بودن ، تو حالت ذوقالیده گی
بودم که اومدم تو اتاق دیدم پارسا نیست خیلی ترسیدم و دویدم توی سالن ، دیدم پسرم رفته نشسته روی بار آشپزخونه ، سبد میوه را گذاشته جلوش و داره با آرامش آلو سیاه میخوره ، هردفعه یک لطفی هم به ماهی بیچاره میکنه و تکه ای از آلو را درمیاره میندازه تو تنگ اون بیچاره ، از دیدن صورت خونسردش مرده بودم از خنده . خیلی این کارش جالب بود دلم میخواست بنویسمش که هیچ وقت یادم نره . راستی گل بچه های من دیشب تا صبح اصلا ج.ی.ش نکرده بودن و لباسهاشون خشک خشک بود ، خدایا شکزت که دیگه دارن یاد میگیرن