راه رفتن آریسا
آریسای عزیزم که فقط چند قدم برمیداشت ، دو روزه که خیلی قشنگ و بامزه دست دسی میکنه و راه میره ، حالا دیگه فسقلیای من مثل دوتا جوجو دنبال هم تاتی تاتی میکنند و من فقط دلم میخواد از صبح تا شب بشینم و نگاهشون کنم . از خداوند سپاسگزارم که یک مرحله دیگه از مراحل رشد کوچولوهای من به خوبی و سلامتی طی شد . باید بگم که تو زندگیم روزای خوب زیاد داشتم اما تا به حال اینقدر شیرینی زندگی را احساس نکرده بودم و اگه روزی یک میلیون بار خدارا شکر کنم باز هم در مقابل این همه لطف هیچ کاری نکردم .
(( همزمان با اولین قدم های فرشته های کوچولوم دیروز اولین تار موی سفید شده ی خودم را توی آینه دیدم و یادم به شعر " موی سپید رو توی آینه دیدم آهی بلند از ته دل کشیدم " افتاد و ناخودآگاه آه بلندی از ته دلم کشیدم و با خودم فکر کردم که زمان چه زود داره میگذره و ما قدر این لحظات و جوانیمون را نداریم.... ))
بگذریم .........
غزل جان (دخترخاله کوچولوی خودم) همه ی لگوهاشو هدیه داد به شما تا باهاش بازی کنید اما من گفتم حالا براتون زوده و قایم کردم تا به موقش بهتون بدم ، چند روز پیش کلی کار داشتم و شما نمیذاشتین به کارام برسم و من به فکرم رسید که این لگوها را بهتون بدم تا سرگرم بشین و اونا را ریختم جلوتون و اومدم تو آشپزخونه و خوشحال مشغول کارهام بودم که یه دفعه به خودم اومدم و دیدم سکوت مشکوکی خونه را گرفته ، سریع اومدم تو اتاقتون و با این منظره روبرو شدم و وقتی هم که صداتون میزدم غش غش میخندیدین بریم با هم به ادامه مطلب منظره اتاق را ببینیم :