رستوران
سلام نفس طلاهای مامان
روز پنج شنبه 26 مرداد 91 بود که دوستای خوبمون عمواحسان و خاله آنا زنگ زدن که امشب با هم شام بریم بیرون ،از طرفی هم خاله نوشین یه سنگ کلیه ی بزرگ داشت که عمل کرد و با مامان نازی توی بیمارستان بود ، این شد که مجبور شدیم برای اولین بار بعد از راه افتادنتون با شمادوتا وروجک بریم رستوران . وقتی وارد شدیم و نشستیم خیلی بچه های خوب و آرومی بودین اما بعد از اینکه غذا را سفارش دادیم و محیط براتون آشنا شد دیگه نمیتونستید بشینید و پارسا گریه میکرد و میخواست راه بره ، بابا پیمان پارسا را برد بیرون تا یه کم راه بره اما گریه تمومی نداشت و یه لحظه هم آروم نمیگرفت ، بابا پیمان زنگ زد به من که شاید پارسا تو را میخواد و بیا بیرون اما فایده نداشت نمیدونم پسرمامان یه دفعه از چی ترسید و چه چیزی باعث شد دیگه به سمت رستوران نگاه هم نکنه .خلاصه اینکه سفارشمون را کنسل کردیم ،از دوستان عذرخواهی کردیم و اومدیم توی ماشین و همین که راه افتادیم خوابتون برد . ما که دلمون پیش اون منوی خوشمزه بود دوباره برگشتیم تا غذامونو سفارش بدیم و ببریم خونه مادرجون بخوریم اما گفتند یک ساعت باید منتظر بمونیم و ما هم از ترس اینکه شماها دوباره بیدار نشین دست از پا درازتر دوباره اومدیم بیرون و سر راه یک پیتزای ساده از گارنی گرفتیم و رفتیم خونه ی باباجون و مادرجون خوردیم جای همگی خالی بود . من و بابا پیمان اون شب به این نتیجه رسیدیم که مامان نازی و پدرجون و خاله نوشین چه نعمت های بزرگی هستند؛ انشاالله خدا بهشون سلامتی بده و حفظشون کنه همچنین مادرجون و پدرجون که اونها هم درحد توان خودشون خیلی برامون زحمت میکشن . بریم سراغ عکسای رستوران ناکام........
آریسا خانم در حال به هم ریختن میز
این عکسا همش مربوط به همون ابتدای ورودمونه