سفر یک روزه به اردستان
سلام نفس های من
جونم براتون بگه که روز پنج شنبه 16شهریور91 ساعت 3:30 بعداز ظهر همگی با هم (مامان نازی و پدرجون و خاله ها و دایی ها و ....) به سمت اردستان به راه افتادیم . مقصدمون را نمیدونستیم چون دوستمون در یکی از روستاهای اطراف اردستان به نام "رودخانه" باغ داشت و دعوتمون کرده بود به اونجا و قرار بود در فلکه مدرس اردستان منتظرش بمونیم تا بیاد کلید را بهمون تحویل بده . جاده خیلی خوب بود و بعد از حدودا 2 ساعت رسیدیم اردستان . توی راه من و بابا پیمان عروس دامادی اومدیم و مغزای بیچارمون کمی استراحت کردن چون شماها هرکدوم توی یه ماشینی بودین و سرتون دعوا بود .
همه دنبال هم حرکت کردیم اما راه روستا خیلی از شهر دور بود و باید از بین کوه ها رد میشدیم به همین دلیل موبایل ها هم خط نمیداد .افتادیم توی یک جاده ی خاکی و ماشین ها فاصلشون از هم بیشتر شد تا اینکه میون اون دشت بی آب و علف و خشک رسیدیم به یک روستای خیلی زیبا و همه محو تماشای مناظر شدن . یکدفعه رسیدیم به یک دوراهی و اونجا بود که متوجه شدیم ما سه تا ماشین بقیه را گم کردیم (ما و خاله جون زهرا و دایی جون) همونجا سر دوراهی توقف کردیم و من از این کوه به اون کوه بالا میرفتم تا یه جایی موبایلا آنتن بده و بالاخره موفق شدم اما چه فایده ؟؟چون موبایلای اونایی که رفته بودن در دسترس نبود . اینجا بود که دعاهای فراواااااان در حق مخترع موبایل کردیم و فهمیدیم چه نعمتیه واقعا . بابا پیمان عزیز هم وقت گیرآورده بود برای شیطونی و بوته های خار را آتیش میزد و میخندید و میگفت مثل سرخپوستا با دود همدیگه را پیدا کنیم ، اما دود هم فایده نداشت . پارسا تو ماشین دایی بغل زندایی جون بود که برای پارسا هلاکه و آریسا هم تو ماشین پدرجون . لباس گرم به پسرکم پوشوندم و دلم جوش میزد برای دخملی . وقتی دیدیم خبری نشد، تصمیم گرفتیم به همون روستایی که ازش گذشتیم برگردیم . رفتیم اونجا و از یکی از اهالی آدرس اون باغ را گرفتیم و به راه افتادیم . در بین راه مسعودجان پسرخالم را دیدیم که اومده بود دنبالمون . خلاصه بالاخره رسیدیم . یک روستای سرسبز که بین دو کوه در یک دره واقع شده بود و هیچ امکاناتی نداشت نه آب داشتن ، نه برق و نه گاز . جمعیت ده را نمیدونستند اما کلا چهارتا خانواده اونجا زندگی میکردن . رفتیم خونه ی یکی از اونا چقدر باصفا بود ، چه سکوت محضی بود خداراشکر که موبایل ها خط نمیداد و سکوت زیبای اونجا را نمیشکست . یک فانوس نفتی و یک سبد انگور تازه گذاشته بودن وسط و نشسته بودن توی ایوان . صدای قل قل آب کتری روی آتش تنها صدایی بود که به گوش میرسید . به گرمی از ما استقبال کردند و همه یک چایی آتیشی خوشمزه خوردیم و خستگیمون در رفت بعد اومدیم توی باغ خودمون که موتوربرق داشت اما صفای اون خونه را نداشت. یک میز بیلیارد اونجا بود که ماشالا پارسا و آریسا اونجا را در انحصار خودشون درآوردن و نمیذاشتن کسی بازی کنه حتی از روی میز هم دیگه پایین نمیومدن . بعد از اینکه جاگیر شدیم همه هنرهاشون را آوردن وسط و جای همه خالی یک سفره ی رنگین و خوشمزه انداختیم ، شام خوردیم و برای اون پیرزن پیرمرد مهربون هم بردیم که کلی خوشحال شدن . بابا پیمان اومد گفت ای وای یخچالش نفتیه مرغ ها را که برای ناهار فردا خریدیم چکار کنیم ؟؟ من گفتم عیب نداره یخچاله هرچی باشه به هر حال یخچاله اما بابا پیمان با جدیت گفت عزیزم میگم نفتیه یعنی با نفت کار میکنه . من متعجب و بهت زده بودم از اینکه هنوز این وسایل وجود دارن یخچال نفتی ؛ بخاری نفتی و .... خیلی جالب بود . اون آقایی که صاحب باغ بود همون موقع چندتا قالب یخ بزرگ بهمون داده بود و همه مرغای مواد زده ی آماده ی جوجه کبابشون را گذاشتن روی اون یخها و گذاشتیم توی حیاط . موقع خواب موتوربرق را خاموش کردیم و از سکوت لذتبخش و آسمون پرستاره کلی کیف کردیم . یک ساعت گذشت و من خوابم نمیبرد، همین که تو حال و هوای خودم بودم یه دفعه شنیدم دایی جون بلند گفت پیشته پیشته و یک صداهایی اومد و من با چراغ شارژی دویدم بیرون و دیدیم سگ از روی دیوار باغ اومده سر جوجه ها ، خداراشکر همشون تو ظرف و توی نایلون بودن ، آقا سگه چیزی گیرش نیومد و رفت و همه بیدار شدن . پشت سر هم پارس میکرد تازه دوستاشم خبر کرده بود .ساعت 3 نصف شب بود که هیوا کوچولو(دختر دخترخالم) از صدای پارس سگا بیدار شد و جیغ و گریه و بعد پارسا بیدار شد و گرییییییییییه و بعد هم آریسا و اینگونه شد که همگی بیدار شدن و دوباره موتوربرق را روشن کردن و به بگو و بخند و مسخره بازی . بچه ها هم به بدو بدو و بازی ، آقایون شکمو هم رفتند غذاهایی که از شام اضافه مونده بود آوردن و شروع کردن به غذا خوردن و قلیون کشیدن این برنامه ها ادامه داشت تا 5:30 صبح بعد کم کم هرکسی یه گوشه گرفت خوابید و روز بعدش هم خیییییلی خوش گذشت اگه بخوام بنویسم خیلی زیاده . رفتیم کلی گشتیم ، رودخونه ی زیبای ده خشک شده بود ، آب خوردنشون از چشمه تامین میشد و دبه دبه میرفتن آب میاوردن . برای گوسفنداشون برگ درخت ها را میریختن پایین . خانم چوپان از یک درخت با تنه ی صاف صاف خیلی راحت میرفت بالا و برگ میریخت برای گوسفندا و یک خانمی تازه فوت شده بود که میگفتند 120 سالش بوده و ندیدش را هم دیده . با این امکانات کم ماشالا چه عمرایی میکنن به خاطر آب سالم و هوای سالم و زندگی بدون هییییییچ دغدغه و ناراحتیه . خوش به حالشون چه با آرامش زندگی میکنن . ظهر روز جمعه جوجه کباب را زدیم توی رگ و به کل ده هم جوجه دادیم و عصر هم مثل همیشه مامان نازی دیگ آش رشته را راه انداخت و همه ی ده اومدن آش رشته خوردیم و یک جشن اختتامیه ی شاااااد بزن و برقص و بکوب راه انداختیم و خداحافظی کردیم و با کلی خاطرات قشنگ و فراموش نشدنی اونجا را ترک کردیم . بریم به ادامه ی مطلب :
اینجا قبلا رودخانه بوده ولی درحال حاضر متاسفانه خشک شده بود مثل زاینده رود خودمون
نمایی که از داخل طبقه دوم ساختمان به بیرون داشت
میز بیلیارد که شده بود زمین بازی شما
فانوس و چراغ نفتی که مدت ها بود ندیده بودمشون
خانم چوپان با 70 سال سن بالای درخت برای تکاندن برگ درختها برای گوسفندان
و بعد از چرای گوسفندان نوبت میرسه به جمع کردن هیزم برای پختن ناهار
این هم از چشمه که آب خوردن اهالی ده و حیوانات را تامین میکرد
عشق شما دوتا.......آب بازی
جایگاه مرغ و خروس ها که خودشون با چوب درست کردن
خوشه های انگور را داخل کیسه کرده بودن تا از دست پرنده ها و آدمهای غریبهدرامان باشه
این بود داستان سفر به این روستای زیبا و جالب