نوروز 92 را چگونه گذراندید؟؟؟؟
سلام سلام صدتا سلام
جونم براتون بگه که امسال عید ما شرمنده همه شدیم و اعلام کردیم که ما به احترام بزرگترها فقط دید داریم اما بازدید نداریم چون تمام زندگیمون جمع شده و فقط کافیه چند ساعت بساط مهمونی و پذیرایی پهن بشه ......اون وقته که خونه با تمام وسایلش میره تو هوا!!!......دیدم که میگماااااااااااااااااا
همون چندتا مهمونی هم که رفتیم اینقدر دست توی آجیل ها کردین ، شیرینی خرد و خمیر کردین ، میوه ها را از تو بشقاب ها پرت و پورت کردین ، به لباس های خودتون و من و بابا و مبل های مردم گند زدین که فکر میکنم میزبان ها تو دلشون یه چیزی نذر میکردن ما زودتر پاشیم بریم !
خلاصه از این مهمونی ها چیزی نگذشته بود که پارسا خان مریض شدن و عذرخواهی میکنم از همگی (دچار شکم روی شدید شد) . هرکاری کردیم بتونیم ORS را به پارسا بدیم نشد که نشد ....حتی دوغ را هم نمیخورد ، روز دهم فروردین بود که آریسا را گذاشتیم خونه مامان نازی و پارسا را دوباره بردیم دکتر که گفتن آب بدنش داره تموم میشه و پشت لبهاش خشک خشک شده .....بدترین خاطره من در اون شب شکل گرفت و به دست کوچولو و نازنین پارسای عزیزم دوتا سرم زدن .....مادر و پسر کلی گریه کردیم و بعد خانم پرستار من را از اتاق آورد بیرون و گفت این بچه تو را اینجوری میبینه بیشتر میترسه و ....... این شد که من سعی کردم خودم را کنترل کنم اما قلبم تکه تکه شده بود و بغض داشت خفم میکرد . هنوز ده دقیقه نگذشته بود که پارسا شروع کرد به ناآرومی کردن و بالا پایین پریدن ...پشت سر هم با التماس میگفت ماماااان ماماااان دَ دَ ...چهار ساعت دیگه از سرم مونده بود اما پارسا طاقت نداشت و از محیط اونجا ترسیده بود این شد که رفتیم توی ماشین و من با یک دست پسرکوچولوم را گرفتم و با دست دیگه سرم را که از شیشه ماشین داده بودیم بیرون که بالا باشه( چون یه خورده که پایین میگرفتیم دیگه چکه نمیکرد ) . بابا پیمان هم آروم رانندگی میکرد تا گل پسرم خوابش ببره و خداراشکر نتیجه گرفتیم و بعد از اون همه اذیت و گریه بچم خوابید و دوباره اشکای من سرازیر شد . مسؤلین محترم کلینیک یک پایه سرم به ما دادن آوردیم توی کوچه کنار ماشین گذاشتیم و چهارساعت بببببسسسس تو ماشین نشستیم تا ساعت 11:30 شب که سرمش تموم شد اما با اینکه خیلی مراقب بودم از بس دستش را تکون داده بود آب رفته بود زیرپوستش و دستش به شدت ورو کرده بود الهی بمیررررررررررررررم که دستش از تو آستینش رد نمیشد . مامان نازی هم زنگ زدن و گفتن آریسا هم به این وضعیت دچار شده و خاله جون پری اومده خونشون برای کمک . مامانم نذاشتن آریسا را ببرم و گفتن پیش ما بمونه و تو مراقب پارسا باش من هم چون خاله نوشین رفته بود مسافرت و مامان نازی کلی گریه زاری و دلتنگی کرده بود ، گفتم اینجوری هم من یه کم استراحت میکنم و هم مامان سرشون به آریسا گرم میشه ، با اینکه دلم پیش دخملی بود اما گذاشتمش و اومدم . من و بابا پیمان که دیگه از شدت خستگی له شده بودیم هلاااااک بودیم و خوابیدیم تا ساعت 10 صبح فردا ....به محض بیدار شدن زنگ زدم به مامانم ببینم آریسا در چه شرایطیه که دیدم خانم با مامان نازی رفتن اداره و پشت میز مامان نشستن و بیست هزارتومن هم عیدی از همکارای مامان گرفتن و خلاصه بد نگذشته بود بهشون . خداراشکر حالش هم خوب شده بود و مشکلی نداشت . حال روحی مامان نازی هم خیییلی بهتر بود . خیالم از بابت آریسا و مامانم راحت شد.
مامان سد زاینده رود ویلا گرفته بودن و قرار بود همگی ظهر راه بیفتیم بریم....همه رفتن ، آریسا هم باهاشون رفت . ما به خاطر پارسا نرفتیم . ولی پارسا مرتب بهانه مامان نازی را میگرفت و میرفت دستش رو میکوبید به در ورودی و گریه میکرد ما هم دلمون سوخت و بار و بندیل را بستیم و راهی شدیم . وقتی رسیدیم اونجا پارسا اینقدر خوشحال شد و ذوق کرد که یادش رفت مریضه . خیلی خوش گذشت جای همه خالی بود . فقط شب دوازدهم حال پارسا بد شد ، خیلی اذیت شد و اذیت شدیم اما به لطف مامان عزیز و خاله های مهربونم تونستیم اون شب سخت را بگذرونیم . روز سیزده به در هم عالی بود و خداراشکر حال پارسا خوب بود . این موضوع باعث شد که پارسا از سوختگی پاهاش بترسه و دیگه توی پوشکش کاری نمیکنه ، وقتی جیش داره شلوارش را درمیاره و میگه مامان ماماااان و من هم سریع میبرمش دستشویی ، فعلا دستم به این پروژه بند شده . خواستم دوتا را با هم بگیرم اما خیلی سخته و نمیشه کنترلشون کرد ، حالا فعلا پارسا خودش یاد گرفته ببینیم چی میشه . از روز هجدهم فروردین شروع کردم اما الان داااااااااااااااااغونم چون دوباره وضع مزاجیش به هم ریخته خیلی طولانی شد و این من را نگران کرده ، امیدوارم هرچه زودتر خوب بشه ،الهی بمیرم خیلی اذیت شد
بریم ادامه مطلب..........
امسال به دلیل وجود دوعدد وروجک شیطون هفت سین را دیواری چیدم
و این هم فاصله هفت سین از سطح زمین
مهمانی ها و شیطنت
پارسا و آریسا و شاینا
پارسا و آریسا و هیوا
امیررضاجون ، پسرعمه و عشق پارسا
عروسک ها هم فراموش نشدن و آریسا گلی هرروز براشون کتاب قصه میخوند
یک روز خیلی خوب ، صرف ناهار در یکی از رستورانهای زیبای بیرون از شهر همراه با پدرجون و مامان نازی ، خاله نوشین رفته بود تهران و جاش خیلی خیلی خالی بود
ولی مثل همیشه من فقط داشتم دنبال شما بدو بدو میکردم
دهم فروردین پارسا حالش بد شد و در راه رسیدن به کلینیک کودک ، توی ماشین اینجوری خوابیده بود و جیگر مادر را کبااااااااب کرد
و بعد هم یکی از بدترین و تلخ ترین لحظات زندگی من
آریسا اون شب خونه ی مامان نازی خوابید و صبحش باهاشون رفت اداره و جای ایشون نشست......
چه زود پله های ترقی را طی کردی دخترم،آفرین......نکنه بجای پله با آسانسور اومدی؟؟؟
حال پارسا کمی بهتر شد و از عصر یازدهم رفتیم سد زاینده رود برای سیزده به در هم اونجا بودیم
عشق پرتاب سنگ در رودخانه کم آب زاینده رود
پارسا سنگ هایی را انتخاب میکرد که از همه بزرگتر بود ، حتی به سختی بلندشون میکرد
این هم فرشته ی مراقب شما مامان نازی که همیییییشه به زحمتن
مامان نازی صورتهاتون را کرم ضدآفتاب زدن تا پوستتون نسوزه ، آریسا خوشش اومده بود و رو گردن پدرجون نشسته بود و خوشحالی میکرد
در راه بازگشت به ویلا پارسا هرچی قاصدک بود میخواست بچینه و فوت کنه (خدا خوب کنه اون کسی را که این کار را یادش داااااااااااااااد )
بعد از آب بازی و قاصدک بازی همراه با هیوا اومدین توی حیاط ویلا و باز هم با پدرجون بازی کردین
این هم یک عکس خوب از یک روز خوب دیگه با آقای دکتر" ح " دوست صمیمی باباپیمان
در پایان از پدر و مادر و خواهر عزیزم و خاله های مهربونم خیلی خیلی تشکر میکنم که من را تنها نذاشتن و همه جوره همراهم بودن تا به من خوش بگذره ، هرچی تشکر کنم باز هم کمه چون محبتتون بی نهایت برام ارزش داره ،
خیلی دوستون دارم