روزهای سخت 23 ماهگی
عسلای مامان سلام
از این روزهاتون چه گویم که ناگفتنش بهتر است؟؟!!!!!!
دیگه کاملا کنترلتون از دستم خارج شده و هیچ کاری ازدستم برنمیاد
اوایل شلواراتون را درمیاوردین ، حالا دیگه پوشکاتونم درمیارین نکنین این کارو با من
پارسا را که دیگه پوشک نمیکنم ، از این شرت های آموزشی میپوشونم اما اون را هم دوست نداره و درمیاره ، بیشتر مواقع جیشتون را میگین اما از هر 3 بار یک بار هم به آبادانی خانه میپردازین و بعد من را خبرمیکنید و محل آباد شده را همچین به من نشون میدین و میگین ببین ، ببین که به قول یکی از دوستان انگار چه شاهکار هنری انجام دادین ، از 24ساعت شبانه روز 20 ساعتش را توی دستشویی هستید اما به چه قصدی؟؟؟ به قصد پیاده روی !!!!از این طرف به اون طرف راه میرین ، همه کاری میکنین جز کاری که باید بکنید ، با کلی التماس و وعده ی جایزه و پاستیل و چوب شور و .....لطف میکنید و با یک جیش کوچولو دنیایی از شادی به مامان تقدیم میکنید!!! و جالب اینجاست که به محض اینکه یکیتون جیش کرد اون یکی هم جیش میکنه و مامان از شدت ذوقش چنان براتون دست میزنه که همه مجموعه خبردار میشن تو خونه ما چه اتفاقی افتاده .
آریسا که از اول عاشق حمام و آب بود ، حالا دیگه پارسا که میترسید رو دست آریسا را هم آورده و مرتب درخواست "آب بازی میکنید" ، من کی هستم که به درخواست شما پاسخ منفی یا مثبت بدم ؟؟؟؟ شما فقط به من اعلام میکنید که آب بازی و درعرض چند ثانیه لباسهاتون را درآوردین و رفتین تو حمام و تلاش میکنید شیرآب را باز کنید که خوشبختانه هنوز این یک کار ار یادنگرفتید اما اینطور که پیش میره به زودی یادخواهیدگرفت ، دیگه هم تا آب بازی نکنید از حمام بیرون نمیاین و من دست تنها به سختی شما را میبرم آب بازی ،موقع بیرون آوردنتون خیلی سخته چون میخوام یکیتون را خشک کنم و لباس بپوشونم ، اون یکی آروم نمیشینه ، همش استرس دارم خدای ناکرده لیزبخوره کف حمام .
شب موقع خواب میشه و مامان میگه خداراشکر که شب هست که اجبارا یه استراحتی بکنم ، پارسا جان ، آریسا جان لالا کنید.....آفرین ، ناگهان یک صدای کوچولوی بامزه توی تاریکی میگه "گِصه" "گِصه" این صدای کسی نیست جز آریسا خانم گل گلی ، مامان میگه چشم و شروع میکنه به قصه گفتن اما..............هنوز جمله ی" قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید" تموم نشده که دوباره دوتا چشم کوچولوی براق گرد شده با التماس به مامان میگه "گِصه" "گِصه" و این داستان ادامه داره تا خوابتون ببره و این ممکنه تا یک ساعت طول بکشه و مامان ده تا قصه بسازه و تعریف کنه گاهی اوقات هم به قدری خستم که موقع قصه گفتن خودم خوابم میبره و متوجه نمیشم شما کی خوابیدین
این ماه 4 تا پرستار اومدن که دوتا از اونها ، 2 روز آزمایشی پیش ما بودن اما از هیچ کدوم راضی نبودم و کلا از پرستار گرفتن منصرف شدم ، چون کارم کم که نمیشه هیچ ، زیاد هم میشه و همش باید مراقب رفتار پرستار با شما باشم
اصلا نتونستم عکس جدید ازتون بگیرم ، این عکس ها مربوط به دوم اردیبهشت ماه هست که مامان نازی شما را بردن جزیره ی بازی