پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

چهار ماهگی

عزیزهای من سلااااااااااام دیروز واکسن چهارماهگیتونو زدین و جیگر مامان کباب شد وقتی صدای گریه های سوزناکتونو میشنید . وقتی اومدیم خونه هردوتون بی حال شدین و خوابیدین و مامان مرتب پاهاتونو کمپرس سرد میکرد اما بعد از دو ساعت بیدار شدین و بی تابی میکردین و پاهای کوچولوتونو تکون نمیدادید . نمیدونم چی شده بود که اوضاع دل و رودتون هم به هم ریخته بود بخصوص آریسا که جیغ میزد و گریه های وحشتناکی میکرد اما متاسفانه دکترتون خارج از کشور بود و بهش دسترسی نداشتیم بالاخره با داروهایی که قبلا دکتر داده بود و با کمک مامان نازی و خاله نوشین آروم شدین و مثل دوتا فرشته خوابیدین و من و بابا پیمان تا صبح بالای سرتون چرت میزدیم و تبتونو کنترل میکردیم . امرو...
2 آبان 1390

مادربزرگ مهربونم

سلام گلدونه های من عزیزای من مادربزرگ مهربونم از بین ما رفت . توی بارداریم همیشه میگفت از خدا خواستم بچه های تو را ببینم و بمیرم و وقتی شماها به دنیا اومدین خیلی خوشحال بود و خیییییییلی برای شماها زحمت کشید.همیشه وقتی چیزی را داریم قدرشو نداریم اما وقتی از دست رفت تازه متوجه میشیم خدا چه نعمت بزرگی بهمون داده بود و قدرشو ندونستیم . همیشه یادتون باشه به بزرگترها احترام بذارین و دلشونو نشکنین اونا خیلی عزیز و دل نازکنن و خیلی زود دلشون میشکنه . حرف  زیاد دارم اما حالم اصلا خوب نیست و از طرفی هم دلم نمیخواد بعدها با خوندن این مطلب دلتون بگیره و ناراحت بشین . خدای مهربون مادربزرگ را رحمت کن . آمین مادربزرگ همیشه...
9 مهر 1390

سه ماهگی

فرشته های من شما سه ماهه شدین و من واقعا نمیدونم چطور این سه ماه گذشت . خدای مهربون خیلی بهم کمک کرد تا بتونم از پس کارهام بربیام و به این شرایط عادت کنم . میخواستیم بریم مسافرت اول گفتیم آنتالیا بعد تصمیم گرفتیم بریم دوبی و بعد شد شمال و نهایتا به شهرک عمران زاینده رود چادگان ختم شد . آخه من و بابا پیمان میترسیدیم با شما وروجکا مسافرت بریم و شماها هم اذیت بشین هم اذیت کنید . این بود که شما را با این سفر دو روزه امتحان کردیم و دیدیم بچه های خوش سفری هستید و مسافرت را دوست دارین . انشاالله تا قبل از عیدنوروز میبریمتون . از این دو ماه بگم : دوماهه شدین و کم کم شروع کردین به خندیدن و خودتون را صد برابر تو دل همه ...
3 مهر 1390

یک ماهگیتون مبارک

  سلام فرشته هاي من ، امروز يكماهه شديد   توي اين يك ماه هرروز كه گذشت بيشتر به شماها علاقه مند شدم . راستش با اينكه تو دوران بارداري خيلي باهاتون ارتباط برقرار كرده بودم اما وقتي به دنيا اومدين باورم نميشد شماها بچه هاي من هستيد . با خودم ميگفتم : يعني من الان دوتا بچه دارم ؟؟؟؟ وقتي ميگفتن بچه را بدين به مامانش تا شير بخوره خيييييييلي واسم غريب بود . مامان ؟؟؟ شير؟؟؟ بچه؟؟؟؟ اما كم كم مامان شدنم را باور كردم و روز به روز عشقم به شما بيشتر شد و حالا عاشقتونم   . هفته ي پيش تصميم گرفتم ديگه زحمتو كم كنيم و بريم خونه ي خودمون آخه مرخصی مامان نازی تموم شده بود و باید میرفتن سرکار. جمعه شب با همراهي مامان نازي و پدر...
29 تير 1390

تولدتون مبارررررررررک

فرشته هاي من ......تولدتون مباررررررررك بالاخره بعد از 9 ماه انتظار روز 29 خرداد 1390 ازراه رسيد . صبح  ساعت 4:35 از خواب بيدار شدم وبعد از راز و نياز حسابي با خداي مهربون و دعا و مناجات براي رفتن به بيمارستان آماده شدم . مامان نازي ، پدرجون  و خاله نوشين هم با شوق و ذوق حاضر شدند و آخرين عكس ها را با من و اون شكم قلمبم ميگرفتن  . ساعت 6 بابا پيمان و عمه جون هم اومدند .وهمگي با هم به بيمارستان رفتيم . در بيمارستان خاله پري و مادرجون هم به ما ملحق شدند بعد از اينكه لباسهاي مخصوص اتاق عمل را پوشيدم من را به اتاق عمل منتقل كردند اما به ذوق ديدن شما هيچ استرسي نداشتم . خانم دكتر در اتاق عمل مانند يك مادر مهربان همراه ...
5 تير 1390