پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

آخرین روز در رحم مادر

  آسموني هاي من ، كمتر از 24 ساعت ديگه به به دنيا اومدنتون مونده   . اين روزاي آخر خيلي سخت  اما همراه با يك انتظار قشنگ بود و همون عشق ديدار شما به من طاقت و تحمل اين سختي ها و دردها را داد . از ديروز تا حالا نميخوام حتي براي يك لحظه دستمو از روي شكمم بردارم چون مي دونم دلم براي تكوناي قشنگتون تنگ ميشه . با تمام وجود حستون ميكنم وقتي دست و پاهاي كوچولوتونو به شكمم فشار ميدين انگشتاي كوچولوتون حس ميشه اما خدايي خيلي پهلوونيد چون ميخواين پوست شكم مامانو پاره كنيد و بياين بيرون . الهي بميرم شماها هم مثل من خسته شدين . ديگه چيزي نمونده .   اين مدت بارداري همش استرس پاره شدن كيسه آب ، زايمان زودرس ، پيچيدن...
28 خرداد 1390

تغییر تاریخ زایمان

ني ني هاي گلم  اين روزا خيلي دارم اذيت ميشم . خييييييييلي . ديگه از خستگي و ناراحتي نشستم كلي گريه كردم و از خدا خواستم بهم صبر و تحمل بده و كمكم كنه كه  اين ده روز ديگه دووم بيارم . ديروز رفتم دكتر .....خانم دكتر تا حال و روز منو ديد دلش به حالم سوخت و تاريخ زايمانم رو انداخت جلوتر يعني يكشنبه 29 خرداد٩٠كه شما دقيقا 38 هفتتون تموم ميشه .انگار خدا دنيا را بهم داد 4 روز هم 4 روز بود كه زودتر به دنيا بياين . آخه شما دوتا هم (شايد هم سه تا )  جاتون تنگ شده و دارين اذيت ميشين  . مامان نازي هم كه از استرس من دوسه روزي ميشه كه دوباره حالش بده . همه ي ما بي صبرانه منتظريم تا روي ماه شما را ببينيم ،پدرجون ميگن ديگه كم كم چمدو...
23 خرداد 1390

قل سوم !!!!!!!!!!!!

سلام  شيطونااااااااااااااا   پريروز رفتم دكتر و صداي قلب هاي كوچولوتونو شنيدم و مثل هميشه بيشتر مشتاق ديدارتون شدم . پارسا جونم سمت راست بود و آريسا جونم سمت چپ . دكتر برام سونوگرافي نوشت ، رفتم سونو اما اينبااار دكتر مشكوك بود و از ما پرسيد شما مطمئنيد دوتان ؟؟؟؟؟ من و مامان نازي مات و مبهوت با هم پرسيديم مگه چندتان ؟ گفت ممكنه سه تا باشن اما چون سن بارداريت بالاست الان با سونو معمولي نميشه دقيق تشخيص داد . به پيمان خبر دادم و پشت تلفن خشكش زد . باورم نميشد اما وقتي جواب سونو آماده شد ، ديدم پارسا چرخيده بالا و عرضي شده اما آريسا همچنان سنگرو حفظ كرده و سرش پائينه . احتمالا پارسا از دست مشت و لگدهاي خواهرش فرار كرده و او...
5 خرداد 1390

تعیین تاریخ زایمان

فرشته هاي كوچولوي من . امروز وارد هفته 35 شديد و اولين روز نه ماهگي .دكتر تاريخ زايمانم را دوم تير ماه تعيين كرده اما بستگي به شماها داره چون  هفته 33 كه سونو كرديم وزن پارساي گلم 2 كيلو بود و آريساي شيطون كه همش  داره ورجه وورجه مي كنه 1640 . پارسا سمت راست بود و آريسا سمت چپ . دكتر گفت توي سونو هفته 36 اگه اختلاف وزنتون بيشتر از 500 گرم بود مجبوريم زودتر به دنياتون بياريم ، پارساااااااااااااااااااا به فكر خواهرتم باش گناه داره كوچولو بمونه . بي صبرانه منتظرم تا ببينمتون و از طرفي 9ماه مهمون مامان بودين و وقتي از تو شكم مامان بياين بيرون جاتون خيلي خالي ميشه اين مدت خيلي بهتون عادت كردم . اميدوارم خداي مهربون كمكم كنه كه ا...
2 خرداد 1390

برای پیمان عزیزم

بچه هاي گلم ميخوام بدونين كه بابا پيمان واقعا توي اين مدت همراه من بود و هيچ وقت منو تنها نذاشت . پيمان عزيزم بهترين همسر براي من بوده و هست و قطعا بهترين پدر براي شما خواهد بود . در اين مدت بارداري من ، اون خيلي اذيت شد و به خاطر من و سلامتي شماها خيلي از سختي ها را تحمل كرد . اينقدر دوستش دارم كه حاضرم بهشتي را كه خدا به مادرها وعده داده تمام و كمال به اون هديه كنم چون واقعا لايقشه  . کی میشه به دنیا بیاین و خستگی از تنمون دربره ...
26 ارديبهشت 1390

سيسموني و عكس

فرشته هاي گلم ، روز پنج شنبه 22/2/90 شد و اتاقتون را آماده كرديم . اون شب خيييييييلي خوش گذشت چون همه ي خاله ها و دخترخاله هام و زندايي وعمه جون و ..... را دعوت كرده بوديم وهمه بعد از اينكه با كمك هم اتاقتونو خوشگل كردن  يك جشن حسابي گرفتن و كلي به من روحيه دادن . مي خوام در اينجا از طرف خودم ، پيمان عزيزم و پارسا و آريسا كوچولو ازهمه بابت زحماتي كه كشيدن تشكر كنم بخصوص از مامان نازي و باباجون كه خييييلي خيييييلي زحمت كشيدن وعلاوه بر اينكه اين وسايل خوشگل را براي دختر و پسر گل ما تهيه كردن در تمام مدت بارداريم ازمن به بهترين نحو پرستاري كردن اميدوارم خداي مهربون توانايي جبران اين همه محبت را به ما بده تا حداقل بتونيم ذره اي زحماتشون را ...
26 ارديبهشت 1390
12212 0 17 ادامه مطلب

مادر

عزيزهاي دلم . الان هفته 32 هستيد اما براي به دنيا اومدن خيلي عجله دارين . به خاطر همين دكتر به من استراحت مطلق و داروهاي پيشگيري از زايمان زودرس داده . خييييييييلي خسته شدم . از تو خونه  خوابيدن و ناتوانايي درمورد انجام كارهاي شخصيم خيلي عصبي شدم . اين 7 ماه يك طرف ، اين دو ماه باقيمونده با تمام استرس ها و دردها و مشكلاتش يك طرف ديگه .خيلي بهتون عادت كردم ؛ قسمتي از وجودم شدين ، وقتي فكر ميكنم به زودي قراره از وجود من خارج بشين و جاي تكونا و شيطوني هاي بامزتون توي دلم خالي ميشه بغض ميكنم و گريم ميگيره ، پنج شنبه  (22/0٢/1390) قراره اتاقتونو بچينيم . از همه مهمتررررر چهارشنبه ميرم سونوگرافي و ميبينمتون و اين موضوع خيلي بهم روحيه ...
18 ارديبهشت 1390