پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

سرماخوردگی آریسا ( دلسوزنااااااااک)

سلام دردونه های من چند روزه که آریسا مریض شده و حالش خیلی بده ، دکتر گفت باید پارسا را ازش دور کنید و ما مجبور شدیم پارسا را به خونه ی مادربزرگ ها بفرستیم . صبح تا عصر خونه ی مامان فاطی و عصر تا صبح روز بعد خونه ی مامان نازی . الهی بمیرم چشمای آریسا کوچولو و غمگین شده ، مادر بمیره و مریضی شما را نبینه عسلای من  . اگه میدونستم آریسا اینقدربدغذا میشه و بدنش ضعیف میشه سعی میکردم شیر خودمو فقط به آریسا بدم اما احساسات مادرانم اون موقع به من اجازه نداد و به هردوتون شیر دادم ، این شد که4 ماه بیشتر شیر نداشتم و شیرخشکی شدین و حالا من دارم از عذاب وجدان میمیرم حالم اصلا خوب نیست چون سه روزه که پارسای گلمو ندیدم و دارم دیوانه...
8 آذر 1391

عکسهای آتلیه در یک سالگی (5 مرداد91)

سلام وروجکای خوشگلم از بین کلی عکس که گرفتیم فقط دوتاش خوب شد  . عکسای تکیتون هم که هیچ کدوم خوب نشده بود آخه اون روز کلا اصلا دل و حوصله نداشتین . اشکالی نداره همین دوتا هم یادگاریه تا دوسالگیتون ببینم چی میشه ...
3 آذر 1391

هفده ماهگی

عشقکای من سلام هفده ماهگی هم به سلامتی به پایان رسید و من از 6 ماه پیش استرس 18 ماهگی و واکسنش را داشتم و هر چه به روز واکسن نزدیکتر میشیم بیشتر مضطرب میشم . چون بزرگتر شدین ، راه میرین ، دست و پا شکسته حرف میزنید و درد را کاملا احساس میکنید و با چهره ی معصومتون نشون میدین . همین الان اشک توی چشمهام جمع شده ، طاقت ندارم گریه و درد و ناراحتیتونو ببینم ، طاقت ندارم ببینم نشستین درد میکشین ونمیتونید راه برین و مثل همیشه ورجه وورجه کنید . خدایا کمکمون کن همه چیز به خوبی پیش بره آریسای مامان دیگه هرکلمه ای که بهش بگم را تکرار میکنه ( البته اگه تو حس و حالش باشه ) و بعد از گفتنش میخنده و به من نگاه میکنه . پارسای جیگرم هم که خیلی آقا شده ...
29 آبان 1391

باغ بهادران در آبان ماه 91

سلام گل باقالی های من میخوام سریع  و بدون مقدمه برم سر اصل مطالب :  تازگی ها بیشتراز قبل با هم دعوا میکنید و حسابی مامان را خسته و درمونده کردین ، منو ببخشید که بعضی وقتا نمیتونم خودمو کنترل کنم و داد و هوار میکنم ، اون موقع شما با چشمای گرد و وحشت زده به من خیره میشین و دو دقیقه بعد دوباره به کارتون ادامه میدین ....اصلا انگاااااااار نه انگاااااااار که الان صدای جیغ مامان ساختمونو لرزوند . آخه دعواهاتون  خطرناکه مثلا پارسا ، آریسا را چنان هل میده که با صورت میاد روی زمین و آریسا هرچیزی توی دستش باشه محکم میکوبه تو سر پارسا ، مو کشیدن هم که دیگه رفته جزء کار خوباتون . مواقعی که یکیتون خوابین و یکی ب...
16 آبان 1391

شانزده ماهگی

سلام جیگرکهای خوشمزه ی ممممن شانزده ماهگیتون مبارک عسلااااااااا . ماه مهر ، اولین ماه پاییزی بود و شروع بیماریها ، اولش خوب بود چون تولد دو نفر از عزیزترینهام یعنی پدر مهربونم و شوهر عزیزم  بود ومثل همیشه  یه جشن کوچولوی خانوادگی گرفتیم با یک کیک و دوشمع که خیلی هم خوش گذشت . اما اواسط ماه هردو از این ویروس های لعنتی گرفتین که سیستم گوارشتونو به هم ریخت و تا همین امروز ادامه داشت و نمیدونم کی قراره حالتون خوب بشه ؟؟!! تازه ویروستون پخش شد و من و بابا پیمان و همه ی اعضای محترم خانواده از هر دو طرف بی بهره نموندن و دچار این بیماری شدن و امروز خبردار شدم ویروس محترم تا خونه ی دخترخالم هم رفته و هیوا هم مریض شده . ...
2 آبان 1391

پانزده ماهگی

عشقای مامان ، زندگی های مامان ، نفسای مامان سلااااااااام خیلی وقته که میخوام بیام و پانزده ماهگیتونو تبریک بگم، اما از بس وروجک شدین دیگه وقتی برام نمیذارین که به این کارها برسم . و حالا میخوام با تاخیر آغاز شانزدهمین ماه زندگیتون را تبریک بگم و اعتراف کنم که شما دوتا همه ی زندگی ما هستید و مامان و بابا بینهااااااایت عااااااااشقتونن . آریسای گلم خیلی شیطون شدی ، وقتی همه ی بچه ها هستند تو سرگروهشونی و همه را به سوی خراب کاری و شیطنت تشویق و مامان ها را از کارهای جدید بچه هاشون متعجب میکنی . وقتی میخوری زمین یا سرت میخوره به جایی میدوی میای پیش من و شلوغ میکنی میگی "مینه مینه مینه بوده بوده  و ......" و با انگ...
8 مهر 1391

سفر یک روزه به اردستان

سلام نفس های من جونم براتون بگه که روز پنج شنبه 16شهریور91 ساعت 3:30 بعداز ظهر همگی با هم (مامان نازی و پدرجون و خاله ها و دایی ها و ....) به سمت اردستان به راه افتادیم . مقصدمون را نمیدونستیم چون  دوستمون در یکی از روستاهای اطراف اردستان به نام "رودخانه" باغ داشت و دعوتمون کرده بود به اونجا و قرار بود در فلکه مدرس اردستان منتظرش بمونیم تا بیاد کلید را بهمون تحویل بده . جاده خیلی خوب بود و بعد از حدودا 2 ساعت رسیدیم اردستان . توی راه من و بابا پیمان عروس دامادی اومدیم و مغزای بیچارمون کمی استراحت کردن چون شماها هرکدوم توی یه ماشینی بودین و سرتون دعوا بود  . همه دنبال هم حرکت کردیم اما راه روستا خیلی...
21 شهريور 1391