پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

شومینه

سلام تمام هستی های من اینقدر عاشقتونم که نمیتونم وصفش کنم . صبح ها زودتر از شما بیدار میشم و سعی میکنم تمام کارهام را انجام بدم و وقتی دوتا فرشته ی قشنگم بیدار شدن تمام وقتم را برای اونا بذارم . البته باید بگم کافیه یکیتون بیدار بشین اون وقت اونی که خوابه اینقدر مورد لطف و عنایت و بوسه و نوازش قل بیدار ، قرار میگیره که دیگه بالاجبار بیدار میشه اما با جیغ بنفش  . ای کاش تو بیداری هم بجای اینکه مو بکشین همدیگه را بوس میکردین . وقتی هم نگاهتون میکنم که یعنی مثلا جذبه نشون بدم سرعتتون میشه دوبرابر و میدوید به سمت هددددددف . خیلی خب باشه من که از پس شما دوتا وروجک برنیومدم .......این نیز بگذرد بقیه ی مطالب را به صورت تصویری ...
15 شهريور 1391

پارک

سلام جیگرطلاهای مامان قربون اون شیرین زبونیتون برم ؛ چند روزه که هرچی را بهتون میگم تکرار میکنید بخصوص آریسا که با دقت گوش میده و به لبای من نگاه میکنه و اون کلمه را خیلی خوشمزززززه با زبون خودش تکرار میکنه . از وقتی رفتیم ویلای پل زمان خان که اتاقش از این پنکه سقفی ها داشت ؛آریسا هرجا چیزی شبیه پنکه میبینه فقط یه پنج دقیقه چشمای گردش را میندازه توی چشمام و با انگشت کوچولوش اشاره میکنه و پشت سر هم میگه "پنچه پنچه"  . وقتی هم میریم پارک هرچی نی نی میبینه میگه" ن,ن, " و وقتی گرسنه میشه سوزنش گیر میکنه رو کلمه ی" ببه ". قربون اون زبون کوچولوت برررررررررم  . جانوران عزیز را هم از مورچه و گنجشک گرفته تا...
12 شهريور 1391

خونه ی خاله جون پری و حوض

یک روز از روزای خوب ماه رمضان خاله جون پری برای افطار دعوت کرده بودن خونشون و شما دوتا ذوق حوض کوچولوی خونه ی خاله جون را کردین و میخواستین آب بازی کنید به همین دلیل مادر بیچارتون هیچی از مهمونی نفهمید، تازه شده بودید دوست ناباب چون بچه های دیگه را هم تحریک کردین که بیان سراغ حوض و همه ی مامانا توی حیاط بودن همش هم تقصیر شماها بود . شب قبلش هم عموجون منوچهر داشتن برمیگشتن آمریکا و برای خداحافظی اومدن خونه ی پدرجون که از اون شب هم چندتا عکس میذارم . مجبورم کوتاه بنویسم چون خیلی مطلب دارم که باید تا خوابید بنویسم و اما خونه ی خاله جون پری وحوض و هیوا کوچولو ، ماهی های بیچاره از دست شما ضربه مغزی شدن ...
5 شهريور 1391

سفر دو روزه به ویلای پل زمان خان

عزیزای دل مامان سلام امسال برای تعطیلات عید فطر باتوجه به شرایط شما و مامان نازی نتونستیم برای یه مسافرت خوب برنامه ریزی کنیم چون مامان نازی که مشغول پرستاری از خاله نوشین بودن و اگه با شما میرفتیم سفر رسما" دیوانه میشدیم و برمیگشتیم . این شد که به همون سفر دوروزه در اطراف اصفهان قانع شدیم و بعداز ظهر روز بیست و هشتم با همه ی خاله ها و دایی ها و بچه هاشون و عروس داماداشون یازده تا ماشین شدیم و همه با هم راه افتادیم به سمت پل تاریخی زمان خان . ورودی پل خیییلی شلوغ بود و کلی توی ترافیک بودیم اما ویلای ما کمی بالاتر از اون محدوده بود . یک جای بسیاااار زیبا با سکوت و آرامش محض .روز بع...
5 شهريور 1391

رستوران

سلام نفس طلاهای مامان روز پنج شنبه 26 مرداد 91 بود که دوستای خوبمون عمواحسان و خاله آنا زنگ زدن که امشب با هم شام بریم بیرون ،از طرفی هم خاله نوشین یه سنگ کلیه ی بزرگ داشت که عمل کرد و با مامان نازی توی بیمارستان بود ، این شد که مجبور شدیم برای اولین بار بعد از راه افتادنتون با شمادوتا وروجک بریم رستوران . وقتی وارد شدیم و نشستیم خیلی بچه های خوب و آرومی بودین اما بعد از اینکه غذا را سفارش دادیم و محیط براتون آشنا شد دیگه نمیتونستید بشینید و پارسا گریه میکرد و میخواست راه بره ، بابا پیمان پارسا را برد بیرون تا یه کم راه بره اما گریه تمومی نداشت و یه لحظه هم آروم نمیگرفت ، بابا پیمان زنگ زد به من که شاید پارسا تو را میخ...
5 شهريور 1391

عشق امیررضا

عسلای مامان سلام عزیزای دلم یه حس خیلی خوب به امیررضا پسرعمتون دارین بخصوص پارسا ، عااااشق امیررضا هستی و وقتی میبینیش همش میبوسیش و صورتت را میذاری روی سرش . امیررضای بیچاره را کلافه کردین ، با کوسن های مبلا برای خودش یه خونه ساخت که از دست شماها درامان باشه اما انگار شما خیلی عاشقید کارتون از این حرفا گذشته جدیدا" میرین و میاین منو بوس میکنید؛ خداراشکر خیلی  مهربون و با محبت هستید. وقتی با اون لبای کوچولوتون میاین یه بوس نیمه کاره رو صورت من میکنید و میدوید میرید و بعد برمیگردید نگاه میکنید ببینید عکس العمل من چیه میخوام بخورمتون چون خیلی بامزه میشین .عاشقتونننننننننننننننننننم پسرخاله ی عزیزم درحال گ...
5 شهريور 1391

شیطنت و شیرینی

عزیزای دلم نمیدونییییید چقدر شیرین و خوردنی شدین . علاقه و وابستگیتون به همدیگه روز به روز بیشتر میشه ، یاد گرفتین همدیگه را میبوسین و خیلی قشنگ با هم بازی میکنید . تازگی عشق آب شدین و همش دوست دارین آب بازی کنید البته پارسا آب را دوست داره اما وقتی میبینه  بازیش تبدیل به حمام شد و پای شامپو و صابون به میون اومد ابزار قوی گریه را به کار میبره و از آب بازی انصراف میده و درنهایت با زحمت فراوان شسته میشه و میاد بیرون . بدترین کاری که خیلی منو اذیت میکنه هل دادن صندلی ها  روی زمینه و باید واقعا از خانواده محترمی که در طبقه پایین ما زندگی میکنند عذرخواهی و تشکر کنم که این صداهای ناهنجار را تحمل میکنند چون کنتر...
22 مرداد 1391

عکاسی در آتلیه

امروز میخوام از کارای جدیدتون بنویسم : چندروز پیش بردیمتون آتلیه و پدرجون و مامان نازی را هم همراه خودمون بردیم که هم با شما عکس بگیرن و هم کمکمون باشن . ساعت ٦ ترگل ورگل کرده رسیدیم آتلیه و ساعت ٩ مثل کتک خورده ها اومدیم بیرون چرا ؟؟؟؟ چون شما دوتا به نوبت بداخلاقی میکردین و اصلا همکاری نمیکردین . نخندیدنتون که هیییییییچ کاش مینشستید یا حداقل می ایستادید تا آقای عکاس بتونن چندتا عکس ازتون بگیرن . هردوتون میخواستید راه برین؛ محیط براتون جالب بود و میخواستید همه چیز را لمس کنید . خنده دارترین قسمت ماجرا این بود که آقای عکاس صندلی گذاشتن که یکیتون بشینه و یکی وایسته کنارش اما به محض اینکه صندلی را گذاشتن جلوی بک گراند شما دوتا...
8 مرداد 1391