پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

سه ماهگی

فرشته های من شما سه ماهه شدین و من واقعا نمیدونم چطور این سه ماه گذشت . خدای مهربون خیلی بهم کمک کرد تا بتونم از پس کارهام بربیام و به این شرایط عادت کنم . میخواستیم بریم مسافرت اول گفتیم آنتالیا بعد تصمیم گرفتیم بریم دوبی و بعد شد شمال و نهایتا به شهرک عمران زاینده رود چادگان ختم شد . آخه من و بابا پیمان میترسیدیم با شما وروجکا مسافرت بریم و شماها هم اذیت بشین هم اذیت کنید . این بود که شما را با این سفر دو روزه امتحان کردیم و دیدیم بچه های خوش سفری هستید و مسافرت را دوست دارین . انشاالله تا قبل از عیدنوروز میبریمتون . از این دو ماه بگم : دوماهه شدین و کم کم شروع کردین به خندیدن و خودتون را صد برابر تو دل همه ...
3 مهر 1390

یک ماهگیتون مبارک

  سلام فرشته هاي من ، امروز يكماهه شديد   توي اين يك ماه هرروز كه گذشت بيشتر به شماها علاقه مند شدم . راستش با اينكه تو دوران بارداري خيلي باهاتون ارتباط برقرار كرده بودم اما وقتي به دنيا اومدين باورم نميشد شماها بچه هاي من هستيد . با خودم ميگفتم : يعني من الان دوتا بچه دارم ؟؟؟؟ وقتي ميگفتن بچه را بدين به مامانش تا شير بخوره خيييييييلي واسم غريب بود . مامان ؟؟؟ شير؟؟؟ بچه؟؟؟؟ اما كم كم مامان شدنم را باور كردم و روز به روز عشقم به شما بيشتر شد و حالا عاشقتونم   . هفته ي پيش تصميم گرفتم ديگه زحمتو كم كنيم و بريم خونه ي خودمون آخه مرخصی مامان نازی تموم شده بود و باید میرفتن سرکار. جمعه شب با همراهي مامان نازي و پدر...
29 تير 1390

تولدتون مبارررررررررک

فرشته هاي من ......تولدتون مباررررررررك بالاخره بعد از 9 ماه انتظار روز 29 خرداد 1390 ازراه رسيد . صبح  ساعت 4:35 از خواب بيدار شدم وبعد از راز و نياز حسابي با خداي مهربون و دعا و مناجات براي رفتن به بيمارستان آماده شدم . مامان نازي ، پدرجون  و خاله نوشين هم با شوق و ذوق حاضر شدند و آخرين عكس ها را با من و اون شكم قلمبم ميگرفتن  . ساعت 6 بابا پيمان و عمه جون هم اومدند .وهمگي با هم به بيمارستان رفتيم . در بيمارستان خاله پري و مادرجون هم به ما ملحق شدند بعد از اينكه لباسهاي مخصوص اتاق عمل را پوشيدم من را به اتاق عمل منتقل كردند اما به ذوق ديدن شما هيچ استرسي نداشتم . خانم دكتر در اتاق عمل مانند يك مادر مهربان همراه ...
5 تير 1390

آخرین روز در رحم مادر

  آسموني هاي من ، كمتر از 24 ساعت ديگه به به دنيا اومدنتون مونده   . اين روزاي آخر خيلي سخت  اما همراه با يك انتظار قشنگ بود و همون عشق ديدار شما به من طاقت و تحمل اين سختي ها و دردها را داد . از ديروز تا حالا نميخوام حتي براي يك لحظه دستمو از روي شكمم بردارم چون مي دونم دلم براي تكوناي قشنگتون تنگ ميشه . با تمام وجود حستون ميكنم وقتي دست و پاهاي كوچولوتونو به شكمم فشار ميدين انگشتاي كوچولوتون حس ميشه اما خدايي خيلي پهلوونيد چون ميخواين پوست شكم مامانو پاره كنيد و بياين بيرون . الهي بميرم شماها هم مثل من خسته شدين . ديگه چيزي نمونده .   اين مدت بارداري همش استرس پاره شدن كيسه آب ، زايمان زودرس ، پيچيدن...
28 خرداد 1390

تغییر تاریخ زایمان

ني ني هاي گلم  اين روزا خيلي دارم اذيت ميشم . خييييييييلي . ديگه از خستگي و ناراحتي نشستم كلي گريه كردم و از خدا خواستم بهم صبر و تحمل بده و كمكم كنه كه  اين ده روز ديگه دووم بيارم . ديروز رفتم دكتر .....خانم دكتر تا حال و روز منو ديد دلش به حالم سوخت و تاريخ زايمانم رو انداخت جلوتر يعني يكشنبه 29 خرداد٩٠كه شما دقيقا 38 هفتتون تموم ميشه .انگار خدا دنيا را بهم داد 4 روز هم 4 روز بود كه زودتر به دنيا بياين . آخه شما دوتا هم (شايد هم سه تا )  جاتون تنگ شده و دارين اذيت ميشين  . مامان نازي هم كه از استرس من دوسه روزي ميشه كه دوباره حالش بده . همه ي ما بي صبرانه منتظريم تا روي ماه شما را ببينيم ،پدرجون ميگن ديگه كم كم چمدو...
23 خرداد 1390

قل سوم !!!!!!!!!!!!

سلام  شيطونااااااااااااااا   پريروز رفتم دكتر و صداي قلب هاي كوچولوتونو شنيدم و مثل هميشه بيشتر مشتاق ديدارتون شدم . پارسا جونم سمت راست بود و آريسا جونم سمت چپ . دكتر برام سونوگرافي نوشت ، رفتم سونو اما اينبااار دكتر مشكوك بود و از ما پرسيد شما مطمئنيد دوتان ؟؟؟؟؟ من و مامان نازي مات و مبهوت با هم پرسيديم مگه چندتان ؟ گفت ممكنه سه تا باشن اما چون سن بارداريت بالاست الان با سونو معمولي نميشه دقيق تشخيص داد . به پيمان خبر دادم و پشت تلفن خشكش زد . باورم نميشد اما وقتي جواب سونو آماده شد ، ديدم پارسا چرخيده بالا و عرضي شده اما آريسا همچنان سنگرو حفظ كرده و سرش پائينه . احتمالا پارسا از دست مشت و لگدهاي خواهرش فرار كرده و او...
5 خرداد 1390

تعیین تاریخ زایمان

فرشته هاي كوچولوي من . امروز وارد هفته 35 شديد و اولين روز نه ماهگي .دكتر تاريخ زايمانم را دوم تير ماه تعيين كرده اما بستگي به شماها داره چون  هفته 33 كه سونو كرديم وزن پارساي گلم 2 كيلو بود و آريساي شيطون كه همش  داره ورجه وورجه مي كنه 1640 . پارسا سمت راست بود و آريسا سمت چپ . دكتر گفت توي سونو هفته 36 اگه اختلاف وزنتون بيشتر از 500 گرم بود مجبوريم زودتر به دنياتون بياريم ، پارساااااااااااااااااااا به فكر خواهرتم باش گناه داره كوچولو بمونه . بي صبرانه منتظرم تا ببينمتون و از طرفي 9ماه مهمون مامان بودين و وقتي از تو شكم مامان بياين بيرون جاتون خيلي خالي ميشه اين مدت خيلي بهتون عادت كردم . اميدوارم خداي مهربون كمكم كنه كه ا...
2 خرداد 1390

برای پیمان عزیزم

بچه هاي گلم ميخوام بدونين كه بابا پيمان واقعا توي اين مدت همراه من بود و هيچ وقت منو تنها نذاشت . پيمان عزيزم بهترين همسر براي من بوده و هست و قطعا بهترين پدر براي شما خواهد بود . در اين مدت بارداري من ، اون خيلي اذيت شد و به خاطر من و سلامتي شماها خيلي از سختي ها را تحمل كرد . اينقدر دوستش دارم كه حاضرم بهشتي را كه خدا به مادرها وعده داده تمام و كمال به اون هديه كنم چون واقعا لايقشه  . کی میشه به دنیا بیاین و خستگی از تنمون دربره ...
26 ارديبهشت 1390